آخرین ارسال های انجمن
عنوان مطلب | تعداد پاسخ ها | تعداد بازدید ها | آخرین پست دهنده |
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد | 0 | 287 | admin |
در بغداد | 0 | 181 | admin |
نوکاپ | 0 | 193 | admin |
چی به چیه از همه چیه
|
آخرین ارسال های انجمن
مشغولگوشی موبایل رو قطع کردم به شدت عصبانی بودم. [ چهارشنبه 15 آذر 1402 ] [ 0:47 ] [ آناهیتا ] سفر۱۱دفتر مجازی جلوم بازه و مینویسم هر چند نوشتن روی کاغذ قبلنا به چیز دیگه بود صدای خش خش قلم روی کاغذ... امشب یلداست جشنهای ملی رو خیلی دوست دارم اینکه همه دور هم جمع میشن خیلی قشنگه حس و حال خوبی داره تازه وقتی بزرگ شدی مدام علاقه مندیات میاد جلوی چشت و به خودت میگی ای کاش رفته بودم دنبالش بعد میخندمو میگم ولش کن بیا بیرون به هر حال بچه ها بزرگ میشن و ازدواج میکنن زندگی مستقل تشکیل میدن و یا راه خودشوتو میرن دلیلی نداره منم زندگی خودمو کنار بزارم همون تربیت مهمه بچه ها هر چی زیر بنای ذهنیشون قویتر شده باشه تو باد و طوفانها محکمتر میمونن به هر حال ممکنه دختری تا بزر گ شه درس بخونه سر کار بره و بخواد کیس مناسب ازدواجشو پیدا کنه یا نکنه [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:58 ] [ آناهیتا ] رزمندهلباس رزمنده ها تنش بود و توی گرمای هوا چفیه بسته بود دور سرش [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ] هلیاهلیا ۷ سالشه گفت من امروز خیلی انرژی دارم
گفتم ماشالله تو همیشه انرژیت زیاده
-نه امروز مثل گوشی زدنم تو شارژ
_ خندیدم من چطوری شارژ میشم؟
_ تو دیگه پیری مثل گوشی های قدیمی که دیگه شارژ نمیگیرن... 😄
اگر چه من از مرز ۱۳ سالگی اون ورتر نمیرم
ولی خب ادم وقتی سنش کمه دیدگاهش با وقتی که مثلا ۵۰ سالشه فرق میکنه همینطورم چیزی که تو بچه گی براش ارزش داره و به وجدش میاره دیگه تو مثلا ۵۰ سالگی به وجدش نمیاره چون ارزشهاش و دیدگاهش نسبت به خیلی چیزها متفاوت میشه
ولی من همچنان ۱۳ سالمه [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ] سفر۱۰پریسا داد میزد من بابا میخوام خانواده میخوام منم مثل بچه های دیگه میخوام با خانوادم برم پارک سینما .. دسته جمعی بریم رستوران چیزی بخوریم خواهر میخوام برادر میخوام .. و گریه میکرد [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:41 ] [ آناهیتا ] سفر۹مجرد بچه نگه داشتن سخته بچه شبی نصفه شبی مریض شه ادم با استرس باید تنها برسونتش بیمارستان [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:40 ] [ آناهیتا ] سفر۸برگشته رفتیم کاغذ دیواری سفارش دادیم از پشت چسب دارا طرح کودکانه به سلیقه خودش. [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:39 ] [ آناهیتا ] سفر۷امروز اولین روزیه که با پریسا تو خونم صبحانه میخوریم.. پریسا موقع اوردن قیافش گرفته بود و تند تند از مدرسه دوستاش تعریف میکرد ... منم گوش میدادم عادت دارم به پر حرفی بچه ها برای همین کلافه نمیکنه... اما قیافش ناراحت بود. [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:37 ] [ آناهیتا ] درختهربار که خاک میریزم پام سنگین تر میشم [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:36 ] [ آناهیتا ] سفر۶بعضی از شهرها رو فقط باید تو روز گشت به محض اینکه افتابش از لب بوم میره با خودش زیبایی های شهرو میبره انگار تموم میشه
جاده های تنگ و باریک
توی کوه و دشت توی بیابون
یا اثار باستانی و تاریخی بیشتر شبیه فیلمهای خانه ارواح میشن
بعضی از شهرها رو برعکس، ماه که بیرون میاد و خورشید میگه بای بای باید زد بیرون و رفت دید
صدای امواج جذاب رو شنید انعکاس نور روی اب رو دید تازه تو شبه که مردمش پر جنب و خروش میشن...
دریای بوشهر ارام و سبزه ... نه سبزه لجنی سبز کم رنگ بهاری
پریسا جلوی دریا بادبادک هوا میکنه من حلوی کممر نشستمو مینویسم...
بعضی روستاها هستن که روستان اما خونه های شیک ادم خوش پوش و ثروتمندی دارن
بعضی روستاها هستن که ثروتمندن اما با تمبون و پای برهنه یه لچک به سر میرن بیرون
بعضی روستاها هستن که پای برهنه و با تمبون میرن بیرون اما به کولر ندارن برای خنک شدن یا هر چند وعده یه بار گوشت میخورن
بعضی روستاها هستن که هر روزگوشت میخورن اما میوه و غلات کم دارن و بهشون میگن فقیر
بعضی روستاها هستن که پابرهنه میرن بیرون اما در حال سازو ودهل و رقص و شادی کردنن
اواز میخونن و همیشه عاشقن
اما بعضی روستاها هستن که با شلوار مرتب میرن بیرون اما غصه دارن و ناراضی...
یکی دست فروشی میکنه از کودکی ولی اخر که به پشت سرش نگاه میکنه به خودش افتخار میکنه و راضیه از خودش از زندگیش و لبخند میزنه
اما یکی از بچگی دست فروشی میکنه تو سن بالا یه کوه خاطره بد احساس ناراضیتی و عصبانیت از دیگرانو با خودش حمل میکنه
این ماییم، ما و اقلیم ما که تعیین میکنه به خودمون بگیم ثروتمند پرتلاش یا بدبخت فقیر و
شاد باشیم یا غمگین....
این شهرم یکی از شهرهای غمگینه برعکس بندرعباس...
نمیدونم جرا اما حدس میزنم از بی امکاناتیش باشه اینجا اینقدر امکان سرمایه گذاری و ایجاد جاذبه های گردشگری داره... ولی هیچ خبری نیست ...
اب هم نیست برای خوردن ابی که یه وجب روغن روشه و گل داره ... .برای اب اشامیدنی اب دریا رو شیرین میکنن اینکارو تو خیلی جزیره هام میکنن
به جاش یه عسلویه داره که از دور انگار یه شهر پرنوره که چراغاش از دور روشنه
راست میگن همه نباید ازدواج کنن همه نباید بچه داشته باشن ادمیکه همیشه فکرش مشغول خودشه یا سرگرمی های متعدد کاری داره و جایی برای یه انسان دیگه تو زندگیش نداره نباید که یه فرد جدید رو وارد زندگیش کنه اونم اسیر خودش کنه ... که بعدن هم خودش اذیت بشه یا اون طرف از کمبود محبت و توجه رنج ببره که بعدا هزاران اسیب اجتماعی انتظارشو بکشه ....
پریسا گرسنست و باید براش چیزی بپزم ولی اگر نباشه دلم میگیره این یعنی دوستش دارم یا وابستشم یا میترسم احساس تنهایی کنم؟
پا میشم براش یه همبرگر درست میکنم میدونم دوست داره و با گوجه و خیارشور ساندویچ میکنم بهش میگم دستاشو میشوره و روی کاناپه میپره دراز میکشه پوستش سوخته حواصم نبود ضد افتاب بزنم براش
الان باید وجدان درد بگیرمو خودمو سرزنش کنم که یه مادر بدم یا مادر حقیقیش نیستم اما راستش اصلا حوصله اینکارو ندارم
ساندویچ رو میدم دستش و با کرم روی دستهاشو صورتشو چرب میکنم کلاهشو از تو ساک درمیارم. کلاه حصیری و میگم اینو بزار سرت هر وقت خواستی بری بیرون ... .تو اب نرفته نذاشتم بره ترسیدم.
بهش گفتم باشه جایی بهتر جایی که مخصوص شنا باشه ...
اینجا هیچ تابلویی نه برای شنا کردن هست نه برای شنا نکردن کلا اینجا اصلا ادم نیست یه جاده ساحلیه ولی کسی نیست ...
خودمم گرسنم تلویزیونو روشن میکنم تا سرگرم شه بیرون نره پا میشم برای خودمم چیزی درست می کنم بخورم [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:33 ] [ آناهیتا ] سفر۵بعضی شهرها زمینش دیدنی تره تا اسمون
بعضی شهرها اسمونش دیدنی تره
بعضی ها هردو رو داره
بعضی شهرها سه تا داره دریا اسمون زمین ...
الان غروبه
فکر کنم چشمی حداقل ارتفاع اب یک مترو نیم یا دو متر نسبت به ظهر اومده بالاتر
بلاخره پریسا اینجا کمی اب بازی کرد
فکر نکنم ابش تمیز باشه
یعنی مردم اینجا میگفتن اب تمیز نیست
اینجور موقع ها دلشوره میگیرم نکنه مریض شه یا قارچ پوستی بگیره ولی هیچ کس اهمیت نمیده خیلی ها تو ابن با اینکه غروبه
ولی من پریسا رو قبل از غروب از اب کشیدم بیرون و حموم کردم...
امیدوارم چیزیش نشه ...
نمیتونستم ذوقش رو کور کنم اینجا هیچ جایی برای شنا نداشت که دارای امکانات مثل حموم باشه مثلا قسمت شنای مرد و زن جدا باشه
وسایل تفریحی هم نداشت مثل جت اسکی و چیزایی که تو کیش هست واقعا هم حیفه..
ولی در عوض غروب بی نظیری داره غروب طولانی... خورشید میره تا توی دریا غرق بشه ولی هر چی میره پایبن به انتهای دریا نمیرسه...
به پریسا بادبادک هوا کردن رو یاد دادم
تمام ظهر که بادبادک رو روی زمین کشید بلد نبود هوا کنه منم حوصله نداشتم
من از اون ادمهام که بخوام کاری یاد بدم ترجیح میدم خودم انجام بدم
به خصوص بچه هایی که عادت به قاپیدن دارن بادبادک هوا شده رو هم که میگیرن باز چون بلد نیستن میندازنش زمین
برای همین همونطور که نشسته بودم روی زمین و پاهامو توی بغلم گرفته بودم و غروب رو تماشا میکردم بهش میگفتم این کارو بکن اون کارو بکن
اولش کلافه میشد و چند بار پرتش کرد اون ور باز تا میومدم برش دارم میدوید از دستم میگرفت انگار نمیخواست کم بیاره بلاخره یاد گرفت چطوری بادبادکو روی باد سوار کنه و بندش رو رها کنه و بزاره که باد بادبادک رو با خودش بالا ببره
خوشبختانه باد خوبی هم میومد
پاشدم کمکش تند تند نخ رو شل کردم و باز بالاترش دادم بادبادک مثل پله هر طبقه روی باد سوار میشد و بالاتر می رفت و باز نخ رو شل تر میکردم بلاخره بالای بالا رفت انقدر که میترسیدم باد از دستش بکنه و ببرتش ...
میخواستم بگم ببندتش به درختی یا سنگی ... ولی دوست داشت گذاشتم هر کار میخواد بکنه ....
اگر شب در این پارک رو نبندن و ادمها رو به زور بیرون نکنن ترجیح میدم شب همینجا بمونم ....
دلمم غذا میخواد تو این هوا غذای خونه گی با یه لیوان چایی تازه دم میچسبه به جای غذای حاظری ...
باید پاشم غذا درست کنم .... سبزی خوردن و میوه هم دلم میخواد اما ندارم بمونه واسه فردا ...
فکر کنم قسمت بچه داشتن همین قسمتش خیلی جذابه بازی کردن..
حوصله داشته باشی و باهاشون پابه پاشون بازی کنی وگرنه بقیه کارها مثل پختن شستن تمیز کردن رو ادم تکی هم میکنه ...
البته چیزهای دیگه هم هست عشق ورزیدن محبت کردن نوازش کردن در آغوش گرفتن بوس کردن کتاب خوندن به خاطر اون کاری کردن ... و اینکه حس کنی بچرو خوشحال کردی... خودتم حس خوبی خواهی داشت..
اینا باعث میشه ادم از خودخواهی تنها زندگی کردن در بیاد
ادم تنها خودخواه میشه چون هر کاری رو فقط به خاطر دل خودش میکنه ...
اگر چه بچه داری زحمت و مسئولیت زیادی داره اینقدر گاهی ادمو مشغول میکنه که ادم خودش یادش میره این موضوع واقعا منو کلافه میکنه و تصمیم میگیرم یه پرستار بگیرم تا وقت کنم به علاقه مندی های شخصی به لحظه های تنهایی خودم برسم ... اما باز پشیمون میشم از خودم سوال میکنم اصلا برای چی بچه اوردم و جوابش همیشه از پرستار گرفتن پشیمونم میکنه..
دوباره هوای سفر به سرم زده کوله بارمو بستم و اینبار تنها نیستم همراه پریسا راهی شدیم اما کجا
هر جا دلم منو برد
برای کسیکه همیشه در سفر بوده یه مدت نره انگار دلش برای اصل و نسبش تنگ میشه
شایدم چون اصل و نسلب من همه تو شهرهای مختلف بودن و برای دیدنشون همه عمر در حال سفر بودیم اینطوری فکر میکنم ...
ولی دلم برای پای برهنه روی خاک راه رفتن پا توی اب گذاشتن زیر سقف اسمون دراز کشیدن و ستاره شمردن هم تنگه..
ولی واقعا ادم چرا اینجوریه همه اینجورین یا من اینجوریم اون موقع که همه جا ساکت بودو میتونستم زل بزنم به کوه کویر اسمونو فکر کنم دلم میخواست بچه ای باشه سکوتو بشکنه
به زور جلوی دلمو میگیرم که حرف نزنه که حرفشو نشنوم تا نکنه پشیمون بشم
اما حرفها به زور از لابه لای دلم افکارم راه خودشو باز میکنن و به روی ورق میاد البته ورق مجازی
پریسا مدام حرف میزنه و هیجان تند تند سوال میکنه از جایی که میخواهیم بریم میپرسه اما من دلم همون سکوتو میخواد که سکوت و افکارم باز غرق بشم تصمیم میگیرم بریم دریا
دریای جنوب
اونجا اون بازی میکنه من در سکوت و تماشای دریا غرق میشم... [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:31 ] [ آناهیتا ] سفر۱اسمون مثل دشتی بی انتها وسیعه اما مثل اسمون تهران یا جنوب یا غرب وسیعه ترسناک نیست. اسمون کویر یه جوری پرستارست که اگر بخوای یکیشو بچینی نمیدونی کدومو انتخاب کنی اینقدر صافه که احساس میکنی رو صحابی که هیچ رو کهکشان راه شیریم میتونی سر بخوری. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:09 ] [ آناهیتا ] سفر۲امشب ماه یه جوری گرد و غلمبه وسط اسمون داره میدرخشه که انگار دنیا هیچ غصه ای و رنجی نداره. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:08 ] [ آناهیتا ] سفر۳بلاخره داره کاراش تموم میشه اولش که رفتم دنبالش خیلی ذوق داشتم. اما الان تردید دارم ... خانمه گفت باید بری بهزیستی. به دخترای مجردم بچه میدن. یکم دو دل بودم برم نرم.تصمیم گرفتم رفت و اندم رو بیشتر کنم تا دل خانم ریس رو ببرم تا اجازه بده بچه رو چند جلسه با خودم ببرم بیرون اگر تفاهم اخلاقی داشتیم مشکل ذاتی نداشتیمتونستیم با هم کنار بیاییم برم دنبال کارهاش. جلسه بعد که رفتم چند تا کتاب روانشناسی با خودم بردمبرای گروه سنی ۶ تا ۱۲ سال راهم دادن تو تا خانم روانشناس کتابها رو بررسی میکرد با خانم ریس حرف زدم اما قبول نکرد به همون دلایل همیشه که وابسته میشه خواستم بیارتش باهاش حرف بزنم.اومد با حضور مشاور یکساعتی خرف زدیم حاظر جواب بود و رودار تو حواب دادن کم نمیورد کلی ارزوهای بزرگ داشت و بی پروا بود. البته کمی پرخاشگرو عصبانی که قابل درک بود. تصمیم خودمو گرفتم ازش خوشم اومده بود. تو خونه تمام مدت تصویرش جلوی چشمم بود. برای گرفتنش اقدام کردم [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:58 ] [ آناهیتا ] سفر۴خوشبختانه این سربالایی رو ماشین میومد بالا نه بکسباد کرد نه داغ کرد نه خاموش کرد نه خراب شد که از ترس تو کوه، تنهایی دلهره و دلشوره و سرگیجه بگیرم. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:55 ] [ آناهیتا ] کبابیبا مامانم از پارک نزدیک خونمون بر می گشتم سر راهم [ پنجشنبه 15 تیر 1402 ] [ 20:24 ] [ آناهیتا ] بددهکاری به خود
[ یکشنبه 29 خرداد 1401 ] [ 1:26 ] [ آناهیتا ] حیفگاهی آدم بازنده میشه فرقی نمیکته به چی... ممکنه حتی به خودش یا به زندگی یا به آدم دیگه ای شاید وقتی سر بلند کرد و خودشو دید خیلی براش مهم نباشه یا پشیمون باشه از اشتباهاتی کرده درس بگیره پاشه راه بیفته اما گاهی ادم خیلی حیف بازنده میشه یعنی به چیزای بی ارزش ... وقتی ادم به خودش و پشت سرش نگاه میکنه چیز باارزشی تو اون دوران سیاهی و باختن گیرش نیومده حیفش میاد از عمری که بیهوده باخته از فرصتهایی که حیف شدن و میشد ازشون استفاده کرده و نتونسته تو اون شرایط و باختتشون حیفش میاد بابت پولی که بیهوده باخته و در ازاش چیز باارزشی گیرش نیومده درسته که همیشه تو هر باختی یه درسی هست اما گاهی اینقدر ادم بیهوده باخته که همون درسم به دردش نمیخوره چون اگر شرایط چیز دیگری بود هیچ وقت اون اشتباهات رو انجام نمیداد.. [ یکشنبه 29 خرداد 1401 ] [ 1:02 ] [ آناهیتا ] انتشارات ناک بد عهد و دروغگو
♦️اون وقت ناشر به من میگه فرستادن به کتابره لطفه منه نه وظیفم الان که تاریخ 31 خرداد 1400 هست تو اینترنت سرچ کنید هیچ اسمی تو هیچ سایت فروش کتابی از نوکاپ نیست. در حالیکه من به قرار داد عمل کردم تا تونستم تبیلغ کتاب کردم اما اون حاظر نشده حتی به خانه کتاب بده چه برسه به سایتهای الکترونیک مثل کتابراه یا سایتهای فروش کتاب دیگه که باهاشون قرار داد دارن..... تو سایت خود گیوا هم که مال خودشون هست وارد نکردن .. دیگه سایتهای فروش کتابی که قرارداد دارن سر جای خودش.... ♦️طبق قرارداد ناشر موظفه در صورت اختلاف از طریق مذاکره مشکل رو حل کنه یا به دفتر حقوقی ارجاع بده ... بردار و در رو یک ناشر.... نمیدونم کی به اینا مجوز نشر میده.... و در مقابل هم کلی توهین( فرافکنی )که برازنده شخصیت خودش هست رو نثار من کرده.... و منو بلاک کرده فرار از مسئولیت و پاسخگویی و حتی فرار از رفتن به دفتر حقوقی که تو قرار داد خودشون هست... توضیحات دیگه اینکه انتشارات ناک زیر مجموعه انتشارات گیوا هست و یک سایت مشترک دارند.... میتونید فیلمش رو تو لینک زیر که اینستگرام هست تماشا کنید [ دوشنبه 31 خرداد 1400 ] [ 23:48 ] [ آناهیتا ] نشر ناک بدعهد و دروغگویک ناشر دروغگوی کارنابلد.... نشر ناک زیر مجموعه نشر گیوا هست. واحد کودک و نوجوان انتشارات گیوا هستن که یک سایت مشترک دارند. تابستان 99 کتابم بعد از اینکه چندین بار برای ویراستاری فرستادم به خاطر ایراداتی که مدام کارشون داشت بلاخره برای چاپ رفت... از تابستان سال 99 بارها درخواست کردم که یا خودش کتاب را به خانه کتاب بده یا نامه اعلام وصول رو بدهند خودم تا اقدام کنم متاسفانه از تابستون سال ۹۹ که کتاب چاپ شده تا الان هنوز به خانه کتاب وارد نشده .... 👌اصولا آدمها موقع توهین همونهایی رو بیان میکنن که در وجود خودشون هست... به هیچ عنوان به این ناشرای پولکی که سرناش نسیتن کتاب رو ندید پول زیاد می گیرن اما موقع کار ، انجام نمیدن.... عکسهایی از چتهای تو این یکسال رو میگذارم برای دیدن فیلم از چتها روی لینک زیر بزنید فیلم از چتهای یک سال با نشر ناک زیرمجموعه نشر گیوا [ دوشنبه 31 خرداد 1400 ] [ 1:31 ] [ آناهیتا ] فصل مدرسه
تق و تق و تق [ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 14:02 ] [ آناهیتا ] موهاشوو قیچی می کنه و خنده
888888888888888888
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:56 ] [ آناهیتا ] بارا و ستاره و خنده و فاطمه
8888888888888888888888888
ستاره می درخشه 88888888888888888888888888
8888888888888888888888888888 فاطمه خانم رسید از راه نقل و حلوا ارده با کیک و کلمپه [ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:45 ] [ آناهیتا ] گردو و سیب و پرتقال
88888888888888888888888888888 روی شیشهی اتاقم
یک گاز از سیبم میزنم
88888888888888888888888
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:34 ] [ آناهیتا ] هلو و خرمالئ
خرمالو
چه خرمالوی زیبایی/شیرین و آبدار و گس است
وقتی خوردی میبینی که/در بین میوه ها تک است
سیب و البالو هم اینجا/در ظرف میوه شسته است
چه روز خوبی دارم من/ این میوه ها خوشمره است
🍎🍇🍈🍉🍊🍋🍌🍍🍅🍓🍒🍑🍐🍏
هلو
روی شیشهی اتاقم/یک دانه هلو کشیدم
قطره قطره می چکد اشک/ بعد از هر خط اشارم
چون شیشه بخار کرده/گریه می کند هلویم
چه زودی خراب شد آن/ از گرمای این اتاقم
[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:25 ] [ آناهیتا ] خوابیده شاخه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 خوابیده شاخه [ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:22 ] [ آناهیتا ] عشق یعنی این
ادم فقط به عشق همدیگه میتونه توی زمستون، تو تاریکی شب، تو برف، از کوه بالا بره و بستنی ماست بخوره....
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 8:00 ] [ آناهیتا ] چند تا قلب داری
نفر اول: میدونستی من دو تا قلب دارم یکیم سمت راستمه به نظرم برو پیش رمالی... روانشناسی، چیزی ....
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:58 ] [ آناهیتا ] تکه ای از داستان سوپر استار 2من ان وقت که گفتم مزاحمم نشو و با من حرف نزن از من نگو ... حتی نه اون موقع که گفتی به جای من تصویرم رو نگه دارو نگاه کن که اتیش گرفتمو سوختم لبام به هم چسبید،
خودمم عاشق نقش خیالیام شدم .... و باورش کردم .... باورش کردم که همینو که خیال میکنم هست ...
قسمتی از سوپر استار 2
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:57 ] [ آناهیتا ] تجاوزتجاوز بدترین اتفاقی هست که برای کسی ممکنه بیفته... تمام وجودش به یکباره پر از خشم و عصبانیت نفریت میشه ... همه عزتش اعتمادش شخصیتش احساس خوبش نسبت به ادمها به خودش به خدا به همه یکباره فرو میریزه ... دیگه مغزش قفل میکنه بنا به شخصیتش، موقعیت خانوادگیش، تحملش هر کاری ممکنه بکنه ... چون بعضی ها ممکنه پنهان کنن از دیگران این اوضاع بدتر میکنه.. چون خودشونم قدرت تشخیصشون ممکنه بیاد پایین و ندونن چی کار باید بکنن ... هر کاری ممکنه بکنن ... اگر به هر دلیلی بچه ای هم بمونه اون بچه از هر چیزی براشون مشمئز کننده و تتفر برانگیزتره... پ.ن: بهترین کار پاکستان میکنه که متجاوزین رو اخته میکنه ... بهترین قصاص [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:54 ] [ آناهیتا ] خستگیاین روزها هر کیو میبینم خستست .. خستگی روحی ... دلش فراغت میخواد... آزادی، بی فکری، بی دغدغگی، رهایی .... [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:53 ] [ آناهیتا ] پیر شدی؟
پیری چیز مزخرفیه خدا نکنه محتاج کسی بشی یا باشم... خدا نیاره اون روز که دستت جلو کسی دراز بشه.... البته همه پیرا این احساس رو ندارن [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:51 ] [ آناهیتا ] شقایق توی تارییکی
وقتی روی کوهی تو تاریکی شب بایستی، دشت رو زیر پات تمام سیاه می بینی.... اما تو دلت عاشق اون دشتی [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:49 ] [ آناهیتا ] کجا کلاس داستان نویسی برم
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:47 ] [ آناهیتا ] سقاخونه
هربار از جلوی هر سقاخونه که رد شدم گفتم ای کاش این اب معجزه میکرد ...
ای کاش این خواب معجزه می کرد ....
با چشم گریون بس نشستم
توان دویدن پابه پاشو دیگه ندارم ... . خستم حال رقصیدن با غم روزگارو دیگه ندارم ... [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:41 ] [ آناهیتا ] خیلی وقته
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:39 ] [ آناهیتا ] ایران سرای من استایران سرای من است [ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:28 ] [ آناهیتا ] فقط به خاطر عشق
ادم فقط به عشق همدیگه میتونه توی زمستون، تو تاریکی شب، تو برف، از کوه بالا بره و بستنی ماست بخوره....
[ پنجشنبه 03 مهر 1399 ] [ 1:31 ] [ آناهیتا ] داستان نوکاپداستان نوکاپ مناسب گروه سنی 8 تا 11 سال برای تهیه آن و دیدن کتابهای دیگر به اینستگرام بیایید ....
نوکاپ محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان میچسبید. بچهها پیراهنهایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهنشان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچهها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل میدادند توی آب و میخندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچههای 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچهها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهایشان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخلها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. میرفتند روی سنگهای پایین کوه و میپریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچههای دیگر دور شد. 2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی... کجا میری؟! محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید میرفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوهها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجهاش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچهها گفت: اونجا رو نیگاه ... یه سوراخ بزرگ... توی اون کوهه! دودا که از همهشان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره میکرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!... بچهها یه غاره! بچهها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی میگن! مندوست که آرام میآمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچهها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره! ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی میگی؟!... من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده... چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت میکنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده. محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم... کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه. بهمن گفت: هیچ کس نمی تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت میکنه. دودا گفت: من که میخوام برم خونه. الان آفتاب میره، سروکله حیوونهای وحشی پیدا میشه. از روی سنگ پرید پایین و برگشت. بچهها هم که دیدند دیر وقت است دنبالش راه افتادند. محمد تمام راه در فکر غار بود. پشتِ درِ خانه، با عجله هر کدام از دمپاییهایش را به طرفی پرت کرد. 1دودنی بالای در آویزان بود.درمیان دیوارهای گلی، کمی از برگهای زردِ داز دیده میشد. به طرف مادر دوید که روبهرویِ اجاق نشسته بود، غذا میپخت. گلیمی کف خانه پهن بود. پدر از روی متکایِ گرد و درازی که لم داده بود، نیمخیز شد. استکان را روی نعلبکیِ توی دست دیگرش گذاشت و گفت: بچه؛ چته؟ چرا هولی؟.. محمد با سرعت دو زانو نشست کنار مادر. با هیجان گفت: مامان... مامان... من یه غار پیدا کردم. خواهرهایش زری و نورا با ظرفها، کنار اجاق 2خانه بازی میکردند با هم پرسیدند: غار؟! مادربزرگ سرش را از روی پارچهای که 3سکه دوزی میکرد، بالا آورد. تکیه داد به پشتی و او را نگاه کرد. مادر با نگرانی گفت: نکنه به کلهات بزنه، بری تو اون غار!. محمد با تعجب پرسید: چرا؟! مادر فکری کرد و جواب داد: چون اونجا دیو هست! محمد از جایش بلند شد. لگدی به هوا زد و دستان مشت کردهاش را یکی بعد از دیگری روبهرویش زد. با دهانش صدا درآورد: اوووووووواُاُاُاُ... ای ی ی ی ی... مثل فیلمها که تو تلویزیون دیده بود. داد زد: من دیو رو میکشم. زورم زیاده. ببین... مادر گفت: تو بچهای؛ زورت به دیو نمیرسه. تو رو میکشه، از کوه پرت میکنه پایین. پدر که چاییاش تمام شده بود، استکان و نعلبکی را گذاشت زمین با عصبانیت گفت: بچه بشین!... مادربزرگ لبخند زد و سرش را چند بار تکان داد گفت: امان از این بچهها! وبه دوختنش ادامه داد. محمد ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت. رفت تلویزیون را که رویِ چهارپایه چوبیِ کنار دیوار قرار داشت، روشن کرد. پدر گفت: بذار شبکه یک، اخبار ببینم. محمد گذاشت شبکه یک و رفت به رخت خوابهایی که گوشه خانه، روی هم چیده شده بودند تکیه داد. به فکر فرو رفت: من باید گنج رو پیدا کنم. اون وقت همه ازم اطاعت میکنن... یعنی دیو چه جوریه؟! حتما خیلی بزرگه!... چطوری میتونم اونو بُکشم؟!... یه چوب میبرم؛ محکم میکوبم رو سرش تا جا در جا بمیره... در همین افکار بود که خوابش برد. شام آماده شد. مادر سفره را انداخت. همه دورش نشستند. پدرش به مادر گفت: محمد رو صدا کن غذا بخوره
صبح، صدای مرغ و خروسها همه جا را برداشته بود. پدر سحر رفته بود سرِ زمین. نورا و زری هنوز خواب بودند. مادربزرگ چایی را دم کرده و صبحانه میخورد. بوی نان تازه در خانه پیچیده بود. محمد کمی از نانی که مادرش پخته بود، کند. از ظرف پنیر برداشت و خرد کرد لای نان، پیچید و گاز زد. از خانه بیرون رفت. یاد غار افتاد. دلش میخواست برود آنجا، گنج را پیدا کند. کریم جلوی خانهشان با بهمن فرغون سواری میکردند. بهمن توی فرغون نشسته بود و کریم دو دسته آنرا گرفته بود، هل میداد. کریم وقتی محمد را دید، ایستاد و فریاد زد: هی محمد؛ بیا بازی کنیم... محمد لقمه در دهانش را قورت داد و بلند گفت: نه؛ کار دارم. بهمن دو دستش را دو طرفِ بیرونِ بدنهی فرغون کوبید و گفت: زود باش؛... یالله...برو... برو... کریم به راهش ادامه داد. مادر از جلوی آغل صدا زد: محمد؛...بیا این بزها رو ببر پای کوهها بچرن.. محمد چوب دستی را از کنار آغل برداشت و بزها را هی کرد. از کنار آنها رد میشد که بهمن دو دستش را محکم به بدنه فرغون کوبید و فریاد زد: واستا..واستا کریم فرغون را زمین گذاشت. بهمن پرید پایین و دوید به طرف محمد که پشت بزها راه میرفت. گفت: منم باهات میام... کریم فرغون را در خانهشان گذاشت، بعد به طرف محمد و بهمن دوید. بزها خارها را از پای کوه میکندند و با ولع میخوردند. بعضیهایشان از تخته سنگها بالا میرفتند و بوتههای روی دامنهی کوه را میکندند. [ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:24 ] [ آناهیتا ] سه کتاب سیبای تنبل،گنجشک کوچولوی تنها، سقوط آزادسه کتاب گنجش کوچولوی تنها سیبای تنبل سقوط ازاد مناسب گروه سنی ب و ج یعین دوم دبستان تا چهارم را می توانید از سایت مانیان و سایت کتابراه بخرید قطع جیبی 8 صفحه
لینکها در دنبالک ها هست .... [ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:22 ] [ آناهیتا ] |
||
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |