آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 294 admin
در بغداد 0 186 admin
نوکاپ 0 196 admin

سفر۳

بلاخره داره کاراش تموم میشه اولش که رفتم دنبالش خیلی ذوق داشتم. اما الان تردید دارم ... 
 دلم نمیخواد پشیمون بشم. میترسم حوصلشو نداشته باشم. 
ادم وقتی به تنهایی و قوانین تنهایی عادت میکنه و هیچ کسی نیست که قوانینشو بشکنه یا روی عادتهاش پا بزاره، اگر نفر دیگه ای بیاد و به همش بریزه، عصبانی میشه و بهش سخت میگذره. 
 اولا اصلا به این چیزا فکر نکردم... کلی نقشه کشیدم تا بلاخره رام دادن تو ...
این پروشگاه اینطوری بود یا همشون اینطورین نمیدونم! غریبه و مردم رو راه نمیدادن تو. میگفتن بچه ها روحیشون خراب میشه. بد عادت میشن. عادت میکنن. وابسته میشن. از این حرفها...
اما اینقدر هی چیزی بردم دم پرورشگاه که بلاخره بردنم تو تا جنسا رو بررسی کنن من بچه ها رو دید میزدم. 
یه بار که لباس برده بودم خانم ریس گفت: بیا تو بشین تا بچه ها پرو کنن اگر اندازشون نبود ببر عوض کن.
نشستم بچه ها دونه دونه لباسها رو پوشیدن و هر کسی اندازه خودش برداشت. هم حس خوبی بود  هم بد. با خودم گفتم کاش لباسهای تکراری یه شکل نمیوردم متنوع میوردم. دو سه مدل لباس از سایز کوچیک تا بزرگ برده بودم. برای همین همه یه شکل شده بودن ... 
تا اونا لباس عوض می کردن ریسش که پیرزن پر حرفی بود شروع کرد راجع به سر گذشت بچه ها حرف زدن که هر کدوم چه شرایطی داشتن و چجوری سر از اونجا دراورده بودن و چه مشکلاتی داشتن و چقدر با روانکاوی تونستن معضلات رفتاری اونها رو تعقیر بدن و  چه بلاهایی سرشون اومده چه سختی هایی کشیدن. خیلی به خودم فشار اوردم که توی صورتم ترحم و یا غم نشون ندم اگر چه فکر نکنم موفق شده باشم. چون خیلی سخت بود عمیقا ناراحت بشی تو صورتت یا نگاهت معلوم نشه تا احساس بدی نسبت به خودشون پیدا نکنن.. 
دلم نمیخواست احساس حقارت یا خود کم بینی کنن..‌ 
احتمالنم میکردن.
دختر بور موکوتاه که روی زمین نشسنه بود و نقاشی میکشید به خانم با حالت پرخاش گفت: قرار بود ما رو ببری شمال. پس چی شد؟ خودت قول دادی! یادت نره قول دادی...
خیلی جمله اخرو محکم گفت. از سرسختیش و اصرارش خوشم اومد.
خانم خندید و رو به من گفت: این وقتی اوردنش خیلی کوچیک بود پدرو مادرش تو تصادف از دست داده بود. کسی حاظر نشده بود بزرگش کنه پ. وقتی اوردنش اینجا لال شده بود، از شوک. خیلی باهاش کار کردیم بعدش تازه با لکنت حرف میزد. الان ببین چه بلبل زبون شده. خیلی وقته دلش میخواد بره شمال 
تا یه روزی برنامه ریزی کنیم جوازشو بگیریم ببریمشون... 
خوشم اومد ازش. فکر کنم اینم مثل من اهل گردشه زبل مبلم که هست فکر کنم باهاش بهمون خوش بگذره...

خانمه گفت باید بری بهزیستی. به دخترای مجردم بچه میدن. یکم دو دل بودم برم نرم.تصمیم گرفتم رفت و اندم رو بیشتر کنم تا دل خانم ریس رو ببرم تا اجازه بده بچه رو چند جلسه با خودم ببرم بیرون اگر تفاهم اخلاقی داشتیم مشکل ذاتی نداشتیمتونستیم با هم کنار بیاییم برم دنبال کارهاش. جلسه بعد که رفتم چند تا کتاب روانشناسی با خودم بردمبرای گروه سنی ۶ تا ۱۲ سال راهم دادن تو تا خانم روانشناس کتابها رو بررسی میکرد با خانم ریس حرف زدم اما قبول نکرد به همون دلایل همیشه که وابسته میشه خواستم بیارتش باهاش حرف بزنم.اومد با حضور مشاور یکساعتی خرف زدیم حاظر جواب بود و رودار تو حواب دادن کم نمیورد کلی ارزوهای بزرگ داشت و بی پروا بود. البته کمی پرخاشگرو عصبانی که قابل درک بود. تصمیم خودمو گرفتم ازش خوشم اومده بود. تو خونه تمام مدت تصویرش جلوی چشمم بود.  برای گرفتنش اقدام کردم



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]