آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 288 admin
در بغداد 0 182 admin
نوکاپ 0 194 admin

هلیا

هلیا ۷ سالشه گفت من امروز خیلی انرژی دارم 
گفتم ماشالله تو همیشه انرژیت زیاده 
-نه امروز مثل گوشی زدنم تو شارژ 
_ خندیدم من چطوری شارژ میشم؟
_ تو دیگه پیری  مثل گوشی های قدیمی که دیگه شارژ نمیگیرن... 😄
 
اگر چه من از مرز ۱۳ سالگی اون ورتر نمیرم 
ولی خب ادم وقتی سنش کمه دیدگاهش با وقتی که مثلا ۵۰ سالشه فرق میکنه همینطورم چیزی که تو بچه گی براش ارزش داره و به وجدش میاره دیگه تو مثلا ۵۰ سالگی به وجدش نمیاره چون ارزشهاش و دیدگاهش نسبت به خیلی چیزها متفاوت میشه 
ولی من همچنان ۱۳ سالمه


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

کبابی

با مامانم از پارک نزدیک خونمون بر می گشتم سر راهم 
رفتم تو مغازه کبابی که تازه باز شده بود که قیمتهاش و کیفیت گوشت رو سیخ هاش رو ببینم
 یه خانوادم که به نظر می رسید دوست یا آشنای صاحب مغازه هستن نشسته بودن رو صندلیا که احتمالا شام چیزی بخورن
مرده صاحب مغازه ازم پرسید خانم چی میخوای؟ 
گفتم هیچی میخواستم  قیمتها رو ببینم و بعد اومدم بیرون و داستیم با مامانم به سمت خونه می رفتیم
چیزی نگذشت که اون مرده که احتمالا دوستش بود اومد دنبالمون  گمونم از بس قیافم افسرده و رنجور و خسته بود از یه سری مسائلی که صبحش و  صبح دیروزش برام اتفاق افتاده بود انگاری یارو دلش سوخته و فکر کرده بود گدایی بی پولی بی خانمانی چیزی هستیم اومده بود دنبالمون و گفت: حاج خانوم غذا میخوای بدم ببری فاتحه ایه
گفتیم نه و با اشکر و برگستیم خونه 
بعد که اومدم خونه به این فکر افتادم که شاید باید می گرفتم میدادم  زن و بچه ای که هر روز تو میدون میشینن و ظاهرن دست فروشی میکنن ولی معلومه بچه ها اجاره این چون هر ردز یه بچه جدید میاره یه بار نوزاد یه بار پسر یه بار دختر گاهی هم دو تا میاره  حداقل یه روز رو دل سیری اون بجه ها چلو کباب میخوردن 
 هیچ جاییم نیست که این بچه ها رو نجات بده به هر جام زنگ زدم  حتی خصوصیش هیج کس این بچه ها رو نجات نداد  ....
بماند که خودم چه حسی داشتم هم ناراحت بودم که چرا احتمالا قیافم شبیه گداها و درمونده هاست که اون مرده بخواد اشتباه فکر کنه شاید اگر دستبند طلام و ساعتم دستم بود فرق می کرد و اون روز یادم رفته بود دست کنم و هم از یه طرف خندم گرفته بود که چقدر دلسوزناک شد که ترحم جمع میکنم



[ پنجشنبه 15 تیر 1402 ] [ 20:24 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

عشق یعنی این

عشق واقعی چیست و چه علائمی دارد؟

 

ادم فقط به عشق همدیگه میتونه توی زمستون، تو تاریکی شب، تو برف، از کوه بالا بره و بستنی ماست بخوره....
نقاشی رنگ روغن، کاغذ گلاسه


آسمان هیچ جا یکرنگ نیست... این ماییم که خودمونو با هر انچه در دلمونو فکرمونه یدک میکشیم... وگرنه آسمان تمام شهرها فرق میکنه .....
احساسونم تو هر شهر با هر شهر دیگری فرق میکنه ...
آدمهاشونم با هم فرق می‌کنن ....


شیر قهوه‌‌ی داغ و تلخ با شکلات، توی کوه، تو هوای سرد، نصف شب،  زیر نور ماه می‌چسبه... اونم وقتی شبنم روی برگ درختا نشسته.....



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 8:00 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

یک عشق مجازی

روی ویرانه های خاطراتم راه میروم
اجرها را بلند میکنم از زیرشان کاغذهای سوخته بعضی مچاله و یا پاره را بیرون میکشم تویش را میخوانم و مابقیش را به یاد  میاورم
گاهی  داغ دلی به سراغم میاید از یک عشق فروریخته
اما باز به خودم میگویم وقتی از کسی برای خودت کس دیگری میسازی یا او از خوش برایت کس دیگری میسازد که خقیقت ندارد مثل لانه عنکبوتی میماند که حتمن روزی فرو ریخته میشود.......
جاء الحق زهق الباطل
عین حقیقته.... وقتی با حقیقت روزی روبه رو بشی و از نزدیک ببینیش
انچه که از باطل برات ساخته شده نابود میشه فرو میریزه
و حقیقت ماپرجاست و پیروزه ......

 

من یه سالی عاشق شدم ....

البته همیشه عاشق بودم.. هر وقت یکی تموم میشد یکی دیگه و همیشه هم خوب تموم میشد.... یک تمام شدن مسالمت آمیز خوب ... که هیچ کس از هم نمی پاشید.....

فکر می کردم همیشه راهشو بلدم.. راه خوب تمام کردن . راه درست رفتن و نخواستن  کسیو و راه  درست ترک کسی که به هم نریزه یا اینکه کسی منو نخواد و به هم نریزم رو بلدم....

اما این یکی اینطور نشد...

 


همیشه میدونستم عشق چقدر میتونه خطرناک باشه اگر مواظب نباشی.. دیگه خوب نخواهد بود دیگه به ادم ارامش شادی نخواهد داد دیگه تاثیر مثبت تو زندگی نخواهد داشت برعکس میتونه خیلی ویرانگر و کشنده باشه اگر بلدش نباشی.... اگر نتونی اندازه رابطه شکل و نوع رابطه رو درست تعین نکنی دیگه نه بهت خوش می گذره و تموم کردن راحتی خواهی داشت...

دیده بودم این همه ادمی که مجنون میشن بعد از ترک ... این همه ادمی که خود کشی می کنن به خاطر عشق..

خداروشکر همیشه هم ادمهای خوبی بهم برمیخوردن و حال خوب عشق رو داشتم .......

اما این یکی فرق داشت این از  اون عشقهایی بود که خودم از اگر کسیو میدیم که اینطوریه برام عجیب بود و نامفهوم.

همیشه هم میگفتم چرا مردم عاشق بازیگرا میشن مگه قحطیه مرده ...

یا وقتی عکس گلزارو میدیم روی دیوار اتاق کسی برام تعجب آور  بود هنوزم برام عجیبه بازم ....

نمیدونم چرا بازم بعد از این  تجربه ، هنوزم برام عجیبه که چرا ؟ چطور میشه یه بازیگرو دوست داشت.....

برم سر اصل خاطره.........

 

ادامه دارد...........

 



[ شنبه 21 دی 1398 ] [ 17:12 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سالی که گذشت



[ شنبه 11 فروردین 1397 ] [ 20:28 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

عطر خوش زندگی


اولی : داشت با غذاش سبزی می خورد ، یه برگ ریحان رو بلند کرد و جلوی بینی اش گرفت و گفت: به بوی خوش زندگی میده

 

دومی:رفت به سمت کودکش و او را بلند کرد و گشت بچه را به سمت دماغش برد و نفس عمیقی کشید و گفت: پی پی کرده ؛ بوی خوش زندگی میده


سومی: فنجان قهوه ای داغ رو زیر بین اش برد و گفت به چه بوی عطر زندگی میده..


چهارمی : در حالیکه رو به روی دریا ایستاده بود و باد از سمت دریا به صورتش می خرود گفت: به!بوی خوش زندگی میاد


به همین سادگی و زیبایی....



[ دوشنبه 21 تیر 1395 ] [ 19:41 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تئاتر شهر و زنان


امروز برای اولین بار از جلوی تئاترشهر رد می شدم صحنه هایی دیدم،« اعجاب انگیز!»

 

تو روز روشن زن ه+رزه  تو پارک رو به روی تئاتر شهر، رژه میرفت و دنبال مشتری بود .....

 

قبلن ها جاهای دیگه شهر ، موقع حرکت با ماشین "ولی تو شب دیده بودم "، اما اینجا تو روز عجیب بود..


جایی رو که من انتظار داشتم پر از دانشجو ویا حداقل پر از اهالی هنر باشه !!!


حالا فردا راه نگیرین برید اونجا، که ببینید چه خبرها...



[ یکشنبه 20 تیر 1395 ] [ 19:25 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سخنرانی کتایون ریاحی در موسسه خیریه

در عین سادگی کودکانه ، حرفهای زیبای بالغانه ای با لحنی زیبا زدند که من آنها را

برایتان می نویسم.

-        هر کسی هرچقدرکه  به او در دنیا فرصت داده شده است می تواند در همان

فرصت داده شده رسالتش را انجام دهد کافیه که فقط یادمان باشد در مقام انسانیت واقع

شدیم و این فرصت هر چقدر که باشد یگانه و بی همتاست .

 

-        و بعد از فرصت ،نوبت قدرت خان است.قدرت جزو ثروتهای همه است ما هر

چقدر ضعیف وناتوان باشیم ،آن اندازه توانایی داریم تا دستگیر ضعیفتری باشیم و از

جا بلندش کنیم ووقتی روی پاهاش ایستاد بهش بگیم که حالا نوبت تو است که دستگیر

بشی.

شکرانه بازوی توانا، بگرفتن دست ناتوان است.

-        وجدان دارایی دیگرمان است .خداوند آن اندازه وجدان آگاه در ما به ودیعه گذاشته

تا از زیر باردیانت به هم نتونیم فرار کنیم . ندیدم و نشنیدم ، نفهمیدم و با من نبود

،نشناختمش و کسی به من چیزی نگفت ،نداریم .

راستش کوچه علی چپ هم فایده نداره .اگه وجدان راحت نداشته باشیم ،شادی و آرمش را

از خودمان دریغ می کنیم. باید بتونیم ببخشیم تا بخشیده شویم.

من این بخشش و بزرگی  را از اِستر، یک دخترک آفریقایی یاد گرفتم .وقتی بهش

بیسکوییت می دادم بیسکویتش را برنداشت .دست من و گرفت و من را پیش کودکان نابینا 

 که نمی توانستند به این خاطر از جایشان بلند شوند،برد  و دانه دانه به آنها اشاره کرد تا به

آنها بیسکوییت دهم و آخر سر خودش بیسکویتش را برداشت.

ما خیلی می توانیم بخشیدن رااز بچه ها یاد بگیریم.

-        و بلاخره نوبت مهر میشه.مهری که مهر آفرین از گنجینه بی انتهای هستی

دردلهایمان قرار داده ، وقتی مهر می ورزیم وارد گردونه مهر می شیم.بخشش و مهر

را باید از مهر تابان از خورشید مهربان  آموخت.یک لبخند مهر آمیز، یک نگاه امید

بخش ،یک دست نوازش گر، یک جمله برای همدلی ما را یک قدم به هم نزدیکتر می

کنه ؛یک قدم نزدیکتر به خداوندمهر آفرین.

-        فهرست ثروتهای بالفطره انسان بیشتر از اینهاست.

ثروتهای شخصی هم که ما داریم من فکر می کنم دست ما امانت است و ما اونها را از

جایی دریافت کردیم وبه جای دیگری و به نفر بعدی پاسش می دیم واگر ما این

کارونکنیم، خودبه خود زمان  این کارو می کنه.

-        کاری نداشته باشیم که فلان وزیر و فلان کس چی کار کرد و چی کار می کنه ما

از خودمان شروع کنیم .خودمان کاری کنیم و به هم کمک کنیم.

از ماست که بر ماست ،هر چه کنیم به خود کنیم.

شما هم اگر تمایل دارید قدمی در این را بردارید با هر یک از شماره های زیر تماس بگیرید.

شماره تماسهای موسسه خیریه مهر آفرین:

تلفن:88877899

-88206708 الی 9

www.mehrafarinorg.com



[ شنبه 04 مهر 1394 ] [ 21:47 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

خاطره غذا خردن


 

 

 

یک روزدر حالیکه سفره پهن بود و معید همچنان غذا نمی خورد و داشت دور سفره می چرخید؛

 

به معید گفتم : بیا بهت غذا بدم.

 

 گفت: نه منتظر میمونم تا مامانم بیاد . (آخه مامانش هنوز داشت تو آشپزخانه کار می کرد. )

 

بهش گفتم: خوب بیا من غذا میزارم دهنت.

 

گفت: نه.... آخه مامانم بهم غذا بهم بده, یه حس خوب بهم میده.

 

 منم یه بوسش کردم تا یه حس خوب بهم بده.

 

ا



[ جمعه 25 مهر 1393 ] [ 17:34 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

بسته تن


یک روز ارغوان بدنش می خارید...

رو به مامانش کرد و گفت :مامان بسته تنم می خاره.

مامانش  با تعجب پرسید: کجات؟!

ارغوان گفت : بسته تنم.....

  مامانش کمی فکر کرد و بعد آهسته و زیر لب به من گفت: آهان ...منظورش ..... هست.

من کلی خندیدم.



[ چهارشنبه 29 مرداد 1393 ] [ 17:21 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

کپ کن


یک روز ارغوان رو مامانش برده بودش دستشویی.

ارغوان  به مامانش گفت : برو بیرون درو کپ کن.

مامانش با خنده گفت : کپ نه کیپ !!!!!



[ سه شنبه 28 مرداد 1393 ] [ 18:28 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

مغازه دار خوش اخلاق


رفته بودیم بیرون با مامانم.

وارد مغازه ای شدیم.

به محض ورودمان، آقای مغازه دار با شادابی و انرژی گفت:سلام حاج خانم.

من که تقریبا تا اون موقع انگار در خواب و خیال بودم ،از خواب بیدار شدم.

 با سلام پر از انرژی اون آقا،  کلی شادی وارد دلم شد.

آقای مغازه دار با خوشرویی  خرید ما را در پلاستیکی گذاشت و با ادب و احترام به ما داد.

وقتی از مغازه خارج شدیم. مامانم با تعجب گفت : چقدر مودب بود!



[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 17:56 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

مغازه دار با وجدان


رفته بودیم خرید. چند تا خامه از توی یخچال برداشتیم و به آقای مغازه دار که مرد مسنی بود دادیدم.

آقای مغازه دار با دقت آنها را نگاه کرد و گفت : "برای چند روز می خواهی اینها را نگه داری"

مامانم گفت:"برای حدود یک هفته".

آقای مغازه دار گفت: "پس از اون یکی خامه رو بردار اینها فقط تا همین امروز وقت داره.

ما خیلی خوشحال شدیم .چون هنوز عادت نکردیم که تاریخ مصرف روی بسته ها رو نگاه کنیم.

من با خوشحالی از آقای مغازه دار تشکر کردم.

وقتی از مغازه بیرون می آمدیم هر دو گفتیم :خدا خیرش بده که خودش گفت.

وگرنه باید می رفتیم دوباره بر می گشتیم.



[ یکشنبه 26 مرداد 1393 ] [ 17:04 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

قایم موشک


یک روز ارغوان و معید داشتن با هم بازی می کردن  و ارغوان داشت دنبال معید می گشت و از این اتاق

به اون اتاق می رفت . اومد توی اتاق من و همه جا رو دید که نیست و بعد زیر روسری من را بالا زد و با

شیطنتی که در چشماش برق می زد گفت : معید اینجا نیست!. من که هم تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته

بود از اینکارش که زیر روسری من داره دنبال معید می گرده؛ یه لحظه احساس کردم یک درخت هستم و

معید و ارغوانم گنجشکایی هستند که روی شاخه هام خونه کردن و دارن با هم گرگم به هوا بازی می کنن.

اگر چه احساس عجیبی بود ولی قشنگ بود.خیلی قشنگ ....خیلی قشنگ.....




[ شنبه 25 مرداد 1393 ] [ 17:09 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

آبشو بخوره

ارغوان بردمش دستشویی .


شانسم چاهش گرفت. آبش اومده بود بالا.

ارغوان  گفت:چرا آبشو نمی خوره ؛آبشو بخوره.آبشو بخوره.

 

گفتم باشه می خوره. یواش یواش. بیا بریم.....

 

مامانش اومد که ببرتش , گفت دست درد نکنه (برای اینکه بچه رو شسته بودم)

 

گفتم :نوش جان




[ پنجشنبه 12 تیر 1393 ] [ 10:03 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

خط چشم

داشتم خط چشم می کشیدم

 

 

گفت:منم برم خودکاربکشم به چشمم.....


 

( البته براش توضیح دادم که این کار غلطه و فقط خانما گاهی با این لوازم که مخصوص آرایش خانما هست, آرایش می کنن)


[ چهارشنبه 11 تیر 1393 ] [ 10:01 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

میام دنبالت

زنگ زده میگه پاشو بیا خونمون.

می گم ماشین ندارم.

می گه با ماشین آرش بیا.

گفتم اگه بیاد بهش می گم منم بیاره.

گفت :می خوای با ماشین خودم بیام دنبالت؟.......

وای اینقدراین حرفش بهم چسبید که حساب نداره....... 

ادامه دارد :به مامانم گفت فردا که آفتاب بشه، چراغ هوا روشن میشه ، بعد با ماشینم میام دنبالت. کلیدشم تو جیبمه....

 

( از این ماشین شارژی ها داره که بچه سوارش میشن. قرمزشو داره)




[ سه شنبه 10 تیر 1393 ] [ 10:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

برو تختت بخواب


معید آمد توی اتاقم.شادی در چشمان درشتش برق میزد.کنار تختم ایستاد

- کودک شیرین من –

و گفت:برای اینکه من بهت گفتم برو روی تختت بخواب اومدی؟!

من هم که احساس می کردم دوست دارد کسی  به او اهمیت دهد و یا شاید بزرگ حسابش کند

 گفتم:آره.

آمد و دستی در گردنم انداخت و  بوسیدم و گفت:

خیلی دوستت دارم.

من هم بوسیدمش و جوابش دادم:من هم خیلی دوستت دارم عزیزم.

 



[ دوشنبه 09 تیر 1393 ] [ 17:51 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

مستراح


مامان ارغوان بردش دسشویی

چون دسشویی خونه ما کمی سرده.مامانش به ارغوان می گفت :

ارغوان یخچاله اینجا ،یخچال.

ارغوان هم گفت:نه مامان؛ دستشوییِ.....

 




[ یکشنبه 08 تیر 1393 ] [ 17:48 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تخم مرغ


تازه فهمیده بود که ما می ریم از توی یخچال خوراکی میاریم می خوریم حدود ۷ یا ۸ ماهش بود.

تا من در یخچال و باز کردم چیزی در بیارم از زیر دست من اومد و سریع رفت یک دانه تخم مرغ(چون سبد تخم مرغها نزدیک دستش بود) برداشت و در رفت.

دنبالش رفتم بگیرمش

با داد می گفت: می خوام بخورم.می خوام بخورم.

بهش گفتم : نه اینو که اینطوری نمی خورن. باید اول بپزیمش، بعد بخوریمش. تا بلاخره ازش گرفتم.

از اون به بعد هر بار که می رفتم سر یخچال و می اومد دنبالم؛ یه میوه از تو یخچال هم بهش می دادم  



[ شنبه 07 تیر 1393 ] [ 10:48 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

لباس امام حسین


تازه از راه رسیده بودن.

عاشورا تموم شده بود. یه لباس مشکی تنش بود که روش به قرمز نوشته بود.

- امام حسین-

بهش گفتم:لباس امام حسین تنت کردی؟

گفت:نه.  لباس خودمه




[ شنبه 07 تیر 1393 ] [ 10:45 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

لولو دماغ


مامان معید ازش پرسیده.

با پاهامون چی کار میکنیم.

گفت:راه میریم

- با دماغمون چی کار می کنیم

گفته.از توش لولو در میاریم



[ جمعه 06 تیر 1393 ] [ 10:42 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

من چی کارتم

 

بهش می گم معید؛ من چی کارتم؟

 

گفت:آزیتامی

 



[ جمعه 06 تیر 1393 ] [ 5:46 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

خواب

به معید می گم مامان بزرگ چشمش درد گرفته .

ناراحت شد و گفت:چشماشو ببنده بخوابه، وقتی که پاشه چشماش خوب میشه. منم چشمم درد می کرد خوابیدم وقتی پاشدم ، چشمم خوب شد.



[ پنجشنبه 05 تیر 1393 ] [ 15:44 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تخت خواب


معید

آمد توی اتاقم.شادی در چشمان درشتش برق میزد.کنار تختم ایستاد

- کودک شیرین من –

و گفت:برای اینکه من بهت گفتم برو روی تختت بخواب اومدی؟!

من هم که احساس می کردم دوست دارد کسی  به او اهمیت دهد و یا شاید بزرگ حسابش کند

 گفتم:آره.

آمد و دستی در گردنم انداخت و  بوسیدم و گفت:

خیلی دوستت دارم.

من هم بوسیدمش و جوابش دادم:من هم خیلی دوستت دارم عزیزم.




[ پنجشنبه 05 تیر 1393 ] [ 10:40 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (1) ]

بستنی گوجه

رفته بودیم براش بستنی خریده بودم

 

دفعه بعد که اومده بود خونمون

 

گفت:خاله بریم بستنی گوجه بخوریم...

 

چون بستنی اسکوبی بود و از نوع شاتوت، قرمز رنگ بود ،

 

گفت بستنی گوجه.....

 

 




[ چهارشنبه 04 تیر 1393 ] [ 10:38 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

گل بارون

رفته بودیم باهم بیرون.

بارون گرفت .بارون تند.از اون بارانهای پاییزی.

وقتی برگشتیم خونه به مامانش گفت: مامان گُلِ بارون می آومد.

به خاطر برگهایی که با بارون می ریخت روسرش می گفت گُلِ بارون...

 



[ سه شنبه 03 تیر 1393 ] [ 5:34 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]