پیری چیز مزخرفیه
چون فقط تنها جیزی که پیش روت میبینی مرگه...
اونم تازه اگر سالم باشی وگرنه درد و رن بیماری هم داری...
ادم تا وقتی جوونم هست مرگو بازم جلو چشمش میبینه مخصوصن کسیکه جند بار از گور برگشته باشه
اینهمه جوون میفتن میمیرن اما بازم ادم تا جوونه امیدواره
میگی شاید حالا نه، شاید وقتش نشده باشه.
توان داری و تلاش میکنی و برای زندگی، تفریح، شادی، رسیدن، لذت بردن،
برای هر جیز که دوست داری و می خواهی تلاش میکنی...
اما وای از پیری که ضعف و ناتوانی نمیزاره کار خاصی بکنی.
نه چشمی داری واسه خوندن، نه گوشی داری برای شنیدن، نه پایی داری برای رفتن، نه توانی برای کار کردن، فقط فکر و خیال.
بدتر از همه تنهایی...
بدتر از تنهاییم هم وقتی هست که فکر کنی دورو ورت یک عالمه کفتارو لاشخور نشستن منتظر بالای سرت که بمیری و به کامی و نوایی برسن... از کجا معلوم حتی هر روز آرزوی مرگتو بکنن گه زودتر راحت شن و به نوایی برسن....
دیگه احساس دوستی هم نمی کنی. همش خلا دورت می بینی...
و دشمنیکه باید ازشون بترسی، نکنه از حواس پرتیت از ندونستنت، از ضعفات، سو استفاده کنن، سرت کلاه بزارن...
نکنه می خوان نا زنده ای تکه پارت کنن بخورنت ...
یک عالمه دشمن و ترس دورت می بینی...
و یک خلا پیش رو که فقط منتهی میشه به پیرتر شدن، یعنی بدتر شدن، یعنی مرگ...
خدا نکنه محتاج کسی بشی یا باشم... خدا نیاره اون روز که دستت جلو کسی دراز بشه....
چقدر تلخ ..... ولی حقیقت ...
البته همه پیرا این احساس رو ندارن