از پنجره بیرون رو نگاه میکنم . هوا ابریه و زمین هنوز از بارون دیشب خیس... الان ساعتیه که باید بچه مدرسه ای ها تعطیل میشدند. صدای خندیدناشون دنبال هم کردناشون یا گاهی دعوا پسرها با هم میومد و من از شنیدنش دلم شاد میشد...
اما الان جز یکی دو نفر ماسک زده که با احتیاط از تو پیاده رو رد میشن کسی نیست ... مادری دست دو تا پسر دوقلوشو محکم گرفته تا پسر بچه های شیطون که کج و ماوج راه میرن دستشونو به جایی نزنن ... .یاد وقتی میفتم که تو راه پارک می رفتیم با آوینا و ارغوان سه تایی جفت پا میپریدیم روی برگهای خشک و خیس توی پیاده رو و از صدای خش خشون می خندیدیم ... بعد میگفتیم دوباره بهار میاد درختا شکوفه میزنن بازم میایم پارک اینبار روی گلپرهایی که از درختها میریزن زمین میپریم ...
چه دوره بی رحمی... که عده ای جایی بشینن و برای کشتن مردم جهان برنامه ریری کنن...
تق و تق و تق
خش و خش و خش
صدا میکنن
زیر کفشامون
برگهای خشک و
ترِ خیابون
من و آوینا
میدُویم با هم
روی برگای
کف خیابون