آخرین ارسال های انجمن
عنوان مطلب | تعداد پاسخ ها | تعداد بازدید ها | آخرین پست دهنده |
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد | 0 | 287 | admin |
در بغداد | 0 | 182 | admin |
نوکاپ | 0 | 194 | admin |
چی به چیه از همه چیه
|
آخرین ارسال های انجمن
مشغولگوشی موبایل رو قطع کردم به شدت عصبانی بودم. [ چهارشنبه 15 آذر 1402 ] [ 0:47 ] [ آناهیتا ] سفر۱۱دفتر مجازی جلوم بازه و مینویسم هر چند نوشتن روی کاغذ قبلنا به چیز دیگه بود صدای خش خش قلم روی کاغذ... امشب یلداست جشنهای ملی رو خیلی دوست دارم اینکه همه دور هم جمع میشن خیلی قشنگه حس و حال خوبی داره تازه وقتی بزرگ شدی مدام علاقه مندیات میاد جلوی چشت و به خودت میگی ای کاش رفته بودم دنبالش بعد میخندمو میگم ولش کن بیا بیرون به هر حال بچه ها بزرگ میشن و ازدواج میکنن زندگی مستقل تشکیل میدن و یا راه خودشوتو میرن دلیلی نداره منم زندگی خودمو کنار بزارم همون تربیت مهمه بچه ها هر چی زیر بنای ذهنیشون قویتر شده باشه تو باد و طوفانها محکمتر میمونن به هر حال ممکنه دختری تا بزر گ شه درس بخونه سر کار بره و بخواد کیس مناسب ازدواجشو پیدا کنه یا نکنه [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:58 ] [ آناهیتا ] رزمندهلباس رزمنده ها تنش بود و توی گرمای هوا چفیه بسته بود دور سرش [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ] سفر۱۰پریسا داد میزد من بابا میخوام خانواده میخوام منم مثل بچه های دیگه میخوام با خانوادم برم پارک سینما .. دسته جمعی بریم رستوران چیزی بخوریم خواهر میخوام برادر میخوام .. و گریه میکرد [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:41 ] [ آناهیتا ] سفر۹مجرد بچه نگه داشتن سخته بچه شبی نصفه شبی مریض شه ادم با استرس باید تنها برسونتش بیمارستان [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:40 ] [ آناهیتا ] سفر۸برگشته رفتیم کاغذ دیواری سفارش دادیم از پشت چسب دارا طرح کودکانه به سلیقه خودش. [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:39 ] [ آناهیتا ] سفر۷امروز اولین روزیه که با پریسا تو خونم صبحانه میخوریم.. پریسا موقع اوردن قیافش گرفته بود و تند تند از مدرسه دوستاش تعریف میکرد ... منم گوش میدادم عادت دارم به پر حرفی بچه ها برای همین کلافه نمیکنه... اما قیافش ناراحت بود. [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:37 ] [ آناهیتا ] درختهربار که خاک میریزم پام سنگین تر میشم [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:36 ] [ آناهیتا ] سفر۶بعضی از شهرها رو فقط باید تو روز گشت به محض اینکه افتابش از لب بوم میره با خودش زیبایی های شهرو میبره انگار تموم میشه
جاده های تنگ و باریک
توی کوه و دشت توی بیابون
یا اثار باستانی و تاریخی بیشتر شبیه فیلمهای خانه ارواح میشن
بعضی از شهرها رو برعکس، ماه که بیرون میاد و خورشید میگه بای بای باید زد بیرون و رفت دید
صدای امواج جذاب رو شنید انعکاس نور روی اب رو دید تازه تو شبه که مردمش پر جنب و خروش میشن...
دریای بوشهر ارام و سبزه ... نه سبزه لجنی سبز کم رنگ بهاری
پریسا جلوی دریا بادبادک هوا میکنه من حلوی کممر نشستمو مینویسم...
بعضی روستاها هستن که روستان اما خونه های شیک ادم خوش پوش و ثروتمندی دارن
بعضی روستاها هستن که ثروتمندن اما با تمبون و پای برهنه یه لچک به سر میرن بیرون
بعضی روستاها هستن که پای برهنه و با تمبون میرن بیرون اما به کولر ندارن برای خنک شدن یا هر چند وعده یه بار گوشت میخورن
بعضی روستاها هستن که هر روزگوشت میخورن اما میوه و غلات کم دارن و بهشون میگن فقیر
بعضی روستاها هستن که پابرهنه میرن بیرون اما در حال سازو ودهل و رقص و شادی کردنن
اواز میخونن و همیشه عاشقن
اما بعضی روستاها هستن که با شلوار مرتب میرن بیرون اما غصه دارن و ناراضی...
یکی دست فروشی میکنه از کودکی ولی اخر که به پشت سرش نگاه میکنه به خودش افتخار میکنه و راضیه از خودش از زندگیش و لبخند میزنه
اما یکی از بچگی دست فروشی میکنه تو سن بالا یه کوه خاطره بد احساس ناراضیتی و عصبانیت از دیگرانو با خودش حمل میکنه
این ماییم، ما و اقلیم ما که تعیین میکنه به خودمون بگیم ثروتمند پرتلاش یا بدبخت فقیر و
شاد باشیم یا غمگین....
این شهرم یکی از شهرهای غمگینه برعکس بندرعباس...
نمیدونم جرا اما حدس میزنم از بی امکاناتیش باشه اینجا اینقدر امکان سرمایه گذاری و ایجاد جاذبه های گردشگری داره... ولی هیچ خبری نیست ...
اب هم نیست برای خوردن ابی که یه وجب روغن روشه و گل داره ... .برای اب اشامیدنی اب دریا رو شیرین میکنن اینکارو تو خیلی جزیره هام میکنن
به جاش یه عسلویه داره که از دور انگار یه شهر پرنوره که چراغاش از دور روشنه
راست میگن همه نباید ازدواج کنن همه نباید بچه داشته باشن ادمیکه همیشه فکرش مشغول خودشه یا سرگرمی های متعدد کاری داره و جایی برای یه انسان دیگه تو زندگیش نداره نباید که یه فرد جدید رو وارد زندگیش کنه اونم اسیر خودش کنه ... که بعدن هم خودش اذیت بشه یا اون طرف از کمبود محبت و توجه رنج ببره که بعدا هزاران اسیب اجتماعی انتظارشو بکشه ....
پریسا گرسنست و باید براش چیزی بپزم ولی اگر نباشه دلم میگیره این یعنی دوستش دارم یا وابستشم یا میترسم احساس تنهایی کنم؟
پا میشم براش یه همبرگر درست میکنم میدونم دوست داره و با گوجه و خیارشور ساندویچ میکنم بهش میگم دستاشو میشوره و روی کاناپه میپره دراز میکشه پوستش سوخته حواصم نبود ضد افتاب بزنم براش
الان باید وجدان درد بگیرمو خودمو سرزنش کنم که یه مادر بدم یا مادر حقیقیش نیستم اما راستش اصلا حوصله اینکارو ندارم
ساندویچ رو میدم دستش و با کرم روی دستهاشو صورتشو چرب میکنم کلاهشو از تو ساک درمیارم. کلاه حصیری و میگم اینو بزار سرت هر وقت خواستی بری بیرون ... .تو اب نرفته نذاشتم بره ترسیدم.
بهش گفتم باشه جایی بهتر جایی که مخصوص شنا باشه ...
اینجا هیچ تابلویی نه برای شنا کردن هست نه برای شنا نکردن کلا اینجا اصلا ادم نیست یه جاده ساحلیه ولی کسی نیست ...
خودمم گرسنم تلویزیونو روشن میکنم تا سرگرم شه بیرون نره پا میشم برای خودمم چیزی درست می کنم بخورم [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:33 ] [ آناهیتا ] سفر۵بعضی شهرها زمینش دیدنی تره تا اسمون
بعضی شهرها اسمونش دیدنی تره
بعضی ها هردو رو داره
بعضی شهرها سه تا داره دریا اسمون زمین ...
الان غروبه
فکر کنم چشمی حداقل ارتفاع اب یک مترو نیم یا دو متر نسبت به ظهر اومده بالاتر
بلاخره پریسا اینجا کمی اب بازی کرد
فکر نکنم ابش تمیز باشه
یعنی مردم اینجا میگفتن اب تمیز نیست
اینجور موقع ها دلشوره میگیرم نکنه مریض شه یا قارچ پوستی بگیره ولی هیچ کس اهمیت نمیده خیلی ها تو ابن با اینکه غروبه
ولی من پریسا رو قبل از غروب از اب کشیدم بیرون و حموم کردم...
امیدوارم چیزیش نشه ...
نمیتونستم ذوقش رو کور کنم اینجا هیچ جایی برای شنا نداشت که دارای امکانات مثل حموم باشه مثلا قسمت شنای مرد و زن جدا باشه
وسایل تفریحی هم نداشت مثل جت اسکی و چیزایی که تو کیش هست واقعا هم حیفه..
ولی در عوض غروب بی نظیری داره غروب طولانی... خورشید میره تا توی دریا غرق بشه ولی هر چی میره پایبن به انتهای دریا نمیرسه...
به پریسا بادبادک هوا کردن رو یاد دادم
تمام ظهر که بادبادک رو روی زمین کشید بلد نبود هوا کنه منم حوصله نداشتم
من از اون ادمهام که بخوام کاری یاد بدم ترجیح میدم خودم انجام بدم
به خصوص بچه هایی که عادت به قاپیدن دارن بادبادک هوا شده رو هم که میگیرن باز چون بلد نیستن میندازنش زمین
برای همین همونطور که نشسته بودم روی زمین و پاهامو توی بغلم گرفته بودم و غروب رو تماشا میکردم بهش میگفتم این کارو بکن اون کارو بکن
اولش کلافه میشد و چند بار پرتش کرد اون ور باز تا میومدم برش دارم میدوید از دستم میگرفت انگار نمیخواست کم بیاره بلاخره یاد گرفت چطوری بادبادکو روی باد سوار کنه و بندش رو رها کنه و بزاره که باد بادبادک رو با خودش بالا ببره
خوشبختانه باد خوبی هم میومد
پاشدم کمکش تند تند نخ رو شل کردم و باز بالاترش دادم بادبادک مثل پله هر طبقه روی باد سوار میشد و بالاتر می رفت و باز نخ رو شل تر میکردم بلاخره بالای بالا رفت انقدر که میترسیدم باد از دستش بکنه و ببرتش ...
میخواستم بگم ببندتش به درختی یا سنگی ... ولی دوست داشت گذاشتم هر کار میخواد بکنه ....
اگر شب در این پارک رو نبندن و ادمها رو به زور بیرون نکنن ترجیح میدم شب همینجا بمونم ....
دلمم غذا میخواد تو این هوا غذای خونه گی با یه لیوان چایی تازه دم میچسبه به جای غذای حاظری ...
باید پاشم غذا درست کنم .... سبزی خوردن و میوه هم دلم میخواد اما ندارم بمونه واسه فردا ...
فکر کنم قسمت بچه داشتن همین قسمتش خیلی جذابه بازی کردن..
حوصله داشته باشی و باهاشون پابه پاشون بازی کنی وگرنه بقیه کارها مثل پختن شستن تمیز کردن رو ادم تکی هم میکنه ...
البته چیزهای دیگه هم هست عشق ورزیدن محبت کردن نوازش کردن در آغوش گرفتن بوس کردن کتاب خوندن به خاطر اون کاری کردن ... و اینکه حس کنی بچرو خوشحال کردی... خودتم حس خوبی خواهی داشت..
اینا باعث میشه ادم از خودخواهی تنها زندگی کردن در بیاد
ادم تنها خودخواه میشه چون هر کاری رو فقط به خاطر دل خودش میکنه ...
اگر چه بچه داری زحمت و مسئولیت زیادی داره اینقدر گاهی ادمو مشغول میکنه که ادم خودش یادش میره این موضوع واقعا منو کلافه میکنه و تصمیم میگیرم یه پرستار بگیرم تا وقت کنم به علاقه مندی های شخصی به لحظه های تنهایی خودم برسم ... اما باز پشیمون میشم از خودم سوال میکنم اصلا برای چی بچه اوردم و جوابش همیشه از پرستار گرفتن پشیمونم میکنه..
دوباره هوای سفر به سرم زده کوله بارمو بستم و اینبار تنها نیستم همراه پریسا راهی شدیم اما کجا
هر جا دلم منو برد
برای کسیکه همیشه در سفر بوده یه مدت نره انگار دلش برای اصل و نسبش تنگ میشه
شایدم چون اصل و نسلب من همه تو شهرهای مختلف بودن و برای دیدنشون همه عمر در حال سفر بودیم اینطوری فکر میکنم ...
ولی دلم برای پای برهنه روی خاک راه رفتن پا توی اب گذاشتن زیر سقف اسمون دراز کشیدن و ستاره شمردن هم تنگه..
ولی واقعا ادم چرا اینجوریه همه اینجورین یا من اینجوریم اون موقع که همه جا ساکت بودو میتونستم زل بزنم به کوه کویر اسمونو فکر کنم دلم میخواست بچه ای باشه سکوتو بشکنه
به زور جلوی دلمو میگیرم که حرف نزنه که حرفشو نشنوم تا نکنه پشیمون بشم
اما حرفها به زور از لابه لای دلم افکارم راه خودشو باز میکنن و به روی ورق میاد البته ورق مجازی
پریسا مدام حرف میزنه و هیجان تند تند سوال میکنه از جایی که میخواهیم بریم میپرسه اما من دلم همون سکوتو میخواد که سکوت و افکارم باز غرق بشم تصمیم میگیرم بریم دریا
دریای جنوب
اونجا اون بازی میکنه من در سکوت و تماشای دریا غرق میشم... [ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:31 ] [ آناهیتا ] سفر۱اسمون مثل دشتی بی انتها وسیعه اما مثل اسمون تهران یا جنوب یا غرب وسیعه ترسناک نیست. اسمون کویر یه جوری پرستارست که اگر بخوای یکیشو بچینی نمیدونی کدومو انتخاب کنی اینقدر صافه که احساس میکنی رو صحابی که هیچ رو کهکشان راه شیریم میتونی سر بخوری. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:09 ] [ آناهیتا ] سفر۲امشب ماه یه جوری گرد و غلمبه وسط اسمون داره میدرخشه که انگار دنیا هیچ غصه ای و رنجی نداره. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:08 ] [ آناهیتا ] سفر۳بلاخره داره کاراش تموم میشه اولش که رفتم دنبالش خیلی ذوق داشتم. اما الان تردید دارم ... خانمه گفت باید بری بهزیستی. به دخترای مجردم بچه میدن. یکم دو دل بودم برم نرم.تصمیم گرفتم رفت و اندم رو بیشتر کنم تا دل خانم ریس رو ببرم تا اجازه بده بچه رو چند جلسه با خودم ببرم بیرون اگر تفاهم اخلاقی داشتیم مشکل ذاتی نداشتیمتونستیم با هم کنار بیاییم برم دنبال کارهاش. جلسه بعد که رفتم چند تا کتاب روانشناسی با خودم بردمبرای گروه سنی ۶ تا ۱۲ سال راهم دادن تو تا خانم روانشناس کتابها رو بررسی میکرد با خانم ریس حرف زدم اما قبول نکرد به همون دلایل همیشه که وابسته میشه خواستم بیارتش باهاش حرف بزنم.اومد با حضور مشاور یکساعتی خرف زدیم حاظر جواب بود و رودار تو حواب دادن کم نمیورد کلی ارزوهای بزرگ داشت و بی پروا بود. البته کمی پرخاشگرو عصبانی که قابل درک بود. تصمیم خودمو گرفتم ازش خوشم اومده بود. تو خونه تمام مدت تصویرش جلوی چشمم بود. برای گرفتنش اقدام کردم [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:58 ] [ آناهیتا ] سفر۴خوشبختانه این سربالایی رو ماشین میومد بالا نه بکسباد کرد نه داغ کرد نه خاموش کرد نه خراب شد که از ترس تو کوه، تنهایی دلهره و دلشوره و سرگیجه بگیرم. [ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:55 ] [ آناهیتا ] تکه ای از داستان سوپر استار 2من ان وقت که گفتم مزاحمم نشو و با من حرف نزن از من نگو ... حتی نه اون موقع که گفتی به جای من تصویرم رو نگه دارو نگاه کن که اتیش گرفتمو سوختم لبام به هم چسبید،
خودمم عاشق نقش خیالیام شدم .... و باورش کردم .... باورش کردم که همینو که خیال میکنم هست ...
قسمتی از سوپر استار 2
[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:57 ] [ آناهیتا ] داستان نوکاپداستان نوکاپ مناسب گروه سنی 8 تا 11 سال برای تهیه آن و دیدن کتابهای دیگر به اینستگرام بیایید ....
نوکاپ محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان میچسبید. بچهها پیراهنهایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهنشان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچهها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل میدادند توی آب و میخندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچههای 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچهها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهایشان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخلها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. میرفتند روی سنگهای پایین کوه و میپریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچههای دیگر دور شد. 2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی... کجا میری؟! محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید میرفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوهها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجهاش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچهها گفت: اونجا رو نیگاه ... یه سوراخ بزرگ... توی اون کوهه! دودا که از همهشان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره میکرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!... بچهها یه غاره! بچهها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی میگن! مندوست که آرام میآمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچهها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره! ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی میگی؟!... من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده... چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت میکنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده. محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم... کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه. بهمن گفت: هیچ کس نمی تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت میکنه. دودا گفت: من که میخوام برم خونه. الان آفتاب میره، سروکله حیوونهای وحشی پیدا میشه. از روی سنگ پرید پایین و برگشت. بچهها هم که دیدند دیر وقت است دنبالش راه افتادند. محمد تمام راه در فکر غار بود. پشتِ درِ خانه، با عجله هر کدام از دمپاییهایش را به طرفی پرت کرد. 1دودنی بالای در آویزان بود.درمیان دیوارهای گلی، کمی از برگهای زردِ داز دیده میشد. به طرف مادر دوید که روبهرویِ اجاق نشسته بود، غذا میپخت. گلیمی کف خانه پهن بود. پدر از روی متکایِ گرد و درازی که لم داده بود، نیمخیز شد. استکان را روی نعلبکیِ توی دست دیگرش گذاشت و گفت: بچه؛ چته؟ چرا هولی؟.. محمد با سرعت دو زانو نشست کنار مادر. با هیجان گفت: مامان... مامان... من یه غار پیدا کردم. خواهرهایش زری و نورا با ظرفها، کنار اجاق 2خانه بازی میکردند با هم پرسیدند: غار؟! مادربزرگ سرش را از روی پارچهای که 3سکه دوزی میکرد، بالا آورد. تکیه داد به پشتی و او را نگاه کرد. مادر با نگرانی گفت: نکنه به کلهات بزنه، بری تو اون غار!. محمد با تعجب پرسید: چرا؟! مادر فکری کرد و جواب داد: چون اونجا دیو هست! محمد از جایش بلند شد. لگدی به هوا زد و دستان مشت کردهاش را یکی بعد از دیگری روبهرویش زد. با دهانش صدا درآورد: اوووووووواُاُاُاُ... ای ی ی ی ی... مثل فیلمها که تو تلویزیون دیده بود. داد زد: من دیو رو میکشم. زورم زیاده. ببین... مادر گفت: تو بچهای؛ زورت به دیو نمیرسه. تو رو میکشه، از کوه پرت میکنه پایین. پدر که چاییاش تمام شده بود، استکان و نعلبکی را گذاشت زمین با عصبانیت گفت: بچه بشین!... مادربزرگ لبخند زد و سرش را چند بار تکان داد گفت: امان از این بچهها! وبه دوختنش ادامه داد. محمد ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت. رفت تلویزیون را که رویِ چهارپایه چوبیِ کنار دیوار قرار داشت، روشن کرد. پدر گفت: بذار شبکه یک، اخبار ببینم. محمد گذاشت شبکه یک و رفت به رخت خوابهایی که گوشه خانه، روی هم چیده شده بودند تکیه داد. به فکر فرو رفت: من باید گنج رو پیدا کنم. اون وقت همه ازم اطاعت میکنن... یعنی دیو چه جوریه؟! حتما خیلی بزرگه!... چطوری میتونم اونو بُکشم؟!... یه چوب میبرم؛ محکم میکوبم رو سرش تا جا در جا بمیره... در همین افکار بود که خوابش برد. شام آماده شد. مادر سفره را انداخت. همه دورش نشستند. پدرش به مادر گفت: محمد رو صدا کن غذا بخوره
صبح، صدای مرغ و خروسها همه جا را برداشته بود. پدر سحر رفته بود سرِ زمین. نورا و زری هنوز خواب بودند. مادربزرگ چایی را دم کرده و صبحانه میخورد. بوی نان تازه در خانه پیچیده بود. محمد کمی از نانی که مادرش پخته بود، کند. از ظرف پنیر برداشت و خرد کرد لای نان، پیچید و گاز زد. از خانه بیرون رفت. یاد غار افتاد. دلش میخواست برود آنجا، گنج را پیدا کند. کریم جلوی خانهشان با بهمن فرغون سواری میکردند. بهمن توی فرغون نشسته بود و کریم دو دسته آنرا گرفته بود، هل میداد. کریم وقتی محمد را دید، ایستاد و فریاد زد: هی محمد؛ بیا بازی کنیم... محمد لقمه در دهانش را قورت داد و بلند گفت: نه؛ کار دارم. بهمن دو دستش را دو طرفِ بیرونِ بدنهی فرغون کوبید و گفت: زود باش؛... یالله...برو... برو... کریم به راهش ادامه داد. مادر از جلوی آغل صدا زد: محمد؛...بیا این بزها رو ببر پای کوهها بچرن.. محمد چوب دستی را از کنار آغل برداشت و بزها را هی کرد. از کنار آنها رد میشد که بهمن دو دستش را محکم به بدنه فرغون کوبید و فریاد زد: واستا..واستا کریم فرغون را زمین گذاشت. بهمن پرید پایین و دوید به طرف محمد که پشت بزها راه میرفت. گفت: منم باهات میام... کریم فرغون را در خانهشان گذاشت، بعد به طرف محمد و بهمن دوید. بزها خارها را از پای کوه میکندند و با ولع میخوردند. بعضیهایشان از تخته سنگها بالا میرفتند و بوتههای روی دامنهی کوه را میکندند. [ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:24 ] [ آناهیتا ] سه کتاب سیبای تنبل،گنجشک کوچولوی تنها، سقوط آزادسه کتاب گنجش کوچولوی تنها سیبای تنبل سقوط ازاد مناسب گروه سنی ب و ج یعین دوم دبستان تا چهارم را می توانید از سایت مانیان و سایت کتابراه بخرید قطع جیبی 8 صفحه
لینکها در دنبالک ها هست .... [ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:22 ] [ آناهیتا ] آموزش رایگان داستان نویسی برای کودکان 8 تا 12 سال
برای اطلاعات بیشتر به آیدی تلگرام @nikonab مراجعه کنید ......
[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:19 ] [ آناهیتا ] شاهزاده خوش چهره
ا روزی روزگاری پادشاه کشور قصهها که پسرش، دیگر حالا بزرگ شده بود و برای خودش مردی بود، را صدا زد و به او گفت: پسرم تو شاهزاده و ولیعهد این مملکت هستی. بهتر است قبل از مرگ من ازدواج کنی و پسری بیاوری تا اکنون اعتبار پادشاهی آینده تو، برای مردم محکم شود.
پسر گفت: اما پدر من هنوز کسی را برای ازدواج پیدا نکردهام.
پادشاه جواب داد: من برای تو دختری را در نظر گرفتهام. شنیدهام آن سوی سرزمین در، دریاهای بزرگ پریای زندگی می کند که بسیار زیبا روی است. اگربا او ازدواج کنی، علاوه بر اینکه مالک کل خشکیها هستی مالک کل دریاها هم، میشوی و در آینده نیز فرزندانی زیباروی و قدرتمند خواهی داشت.
پسر خوشحال شد. کوله بار سفرش را جمع کرد. صبح زود وقتی که آسمان رو به روشنایی میرفت، با اسب به طرف دریاهای بزرگ راهی شد.
روزها گذشت وشاهزاده، روستاها و شهرهای زیادی را طی کرد.
تا به شهری رسید که بوی دریا و ماهیها به مشامش میخورد. شاهزاده تصمیم گرفت، به مزرعهای که در نزدیک او بود و جوی آبی در کنارش جریان داشت برود؛ غذایی بخورد و سر و روی خود را بشوید.
وقتی به نزدیک مزرعه رسید صدای آوز محزونی گوشش را نوازش داد. اطراف را نگاه کرد. از دور دختری را دید که از بین مزارع می گذرد و به سمت او می آید.
شاهزاده از اسب پایین آمد. از کولهاش شربتی را در آورد. جرعه ای از آنرا نوشید و مشغول تماشای دختر شد. لحظه به لحظه لباس رنگارنگ روستایی و چهرهی زیبای دختر که مثل ماه در سیاهی موهایش می درخشید، نمایان تر می شد.
دختر به نزدیک شاهزاده رسید. لبخندی روی لبهایش که مثل گلهای کنار جوی، قرمز بود؛ نشست. پسر پادشاه انگار یک لحظه همهی درونش شعله ور شد.
دخترکه سر و لباسش غبار آلوده بود، نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و به او گفت: معلوم است که از ثروتمندان هستی؟ تو کیستی و به کجا می روی؟!
صدای محزون و گیرای دختر مثل لالایی در گوش پسر نواخته می شد. در دلش گفت: دختری که می تواند همسر زندگی من باشد همین است، نه یک پری دریایی که معلوم نیست چگونه باشد و یا چه خلق و خویی داشته باشد.
و سپس با غرور جواب داد: من ولیعهد این سرزمینم. در حال سفرم؛ دنبال دختر مورد علاقه ام می گردم؛ تا با او ازدواج کنم.
دختر از شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و گفت: خوب… توانستهای او را پیدا کنی؟!
پسر گفت: بله… اکنون روبروی من ایستاده است. در حالیکه هیجان در صدایش موج می زد پرسید: با من ازدواج میکنی؟
دختر خوشحال شد و گفت: معلومه… چه کسی از پسر پادشاه بالاتر و بهتر؟!
و هر دو روی اسب نشستند و به سمت کاخ راه افتادند. هر دو در دلشان چراغ امید روشن بود و در فکرشان رویاهای زیبا…..
وقتی به کاخ رسیدند، شاهزاده دختر را به خدمه سپرد تا برایش لباس خوبی فراهم کنند. خودش هم بعد از حمام و رفع خستگی لباس مناسبی پوشید و به همراه دختر به کاخ پدرش رفت.
پسر با خوشحالی به پادشاه گفت: پدر…. من آن پری زیباروی را با خود آوردم. اکنون می توانید بساط عروسی را فراهم کنید.
پادشاه نگاهی به قد و بالای دختر انداخت. دختر به عنوان تعظیم سرش را خم کرد. پادشاه گفت: این خیلی عالیست. مبارک باشد؛ همین اکنون دستور میدهم تا عروسی را برپا کنند، به همه جارچیان می گویم تا به همه شهرها خبر دهند.
پادشاه به سرعت مجلس با شکوهی راه انداخت.
بعد از آن شاهزاده و دختر، روزهای خوب و شادی را با هم می گذراندند. پسر گشت و گذارش را میان مردم فراموش کرده بود و دختر تماشای غروب و طلوع زیبای خورشید را.
مثل هر روز شاهزاده، با صدای خدمتکار که به درب کوبید و گفت: عالیجناب صبحانه و نوشیدنیتان را آوردم؛ از خواب بیدار شد. از پشت پنجره همسرش را داخل حیاط دید که در حال شانه زدن موهایش، زیر نور خورشید است. نزد او رفت. سلام کرد و دستی در گردن او انداخت و گفت: امروز خیلی هوا گرم است…
همسرش لبخندی زد.
شاهزاده گفت: بیا برویم در آب استخر، کمی شنا کنیم و سرحال شویم.
دختر اخمهایش درهم رفت. خودش را از دست شاهزاده رهاند و گفت: نه… باید بروم به کارهایم برسم. راستی تو چرا نمی روی به امور مملکت رسیدگی کنی؟ بهتر است سری هم، به کاخ پدرت بزنی. چند روز است که او را ندیدهای؟!
شاهزاده ابتدا متحیر شد و بعد، بی تفاوت به حرف همسرش، او را در آغوش گرفت و به سمت استخر داخل حیاط کشاند.
همسرش عصبانی شد و فریاد زد، چه کار می کنی؟! گفتم باید بروم…
و هر دو به داخل آب افتادند. بعد از چند ثانیه از زیر آبها بیرون آمدند .شاهزاده، آبِ روی چشمانش را با دست پاک کرد. در آن سوی استخر یک ماهی بزرگ را دید که نیمی از بدنش ماهی و نیمِ دیگر، چهره همسرش است. لحظه ای از تعجب تکان نخورد و بعد به خود آمد. خود را به لبهی استخر رساند. با عصبانیت پرسید: تو که هستی؟
ماهی گفت: کار اشتباهی کردی که من را داخل آب انداختی. ما داشتیم باهم، زندگی خوبی می کردیم و در آینده صاحب کل این سرزمین می شدیم.
شاهزاده از این حرف جا خورد و با تعجب پرسید: یعنی ….یعنی چه؟! منظورت این است …؟!
ماهی در آب غلطی زد و خود را به لبه آن سوی استخر رساند و گفت:من پری دریاهای آن سوی سرزمینم. روزی از ماهیگیرها که با قایق و لنچهایشان، به روی دریای من آمدند، شنیدم که پادشاه، پسری دارد خوش چهره. تصمیم گرفتم کاری کنم که همسر شاهزاده شوم تا هم مالک کل دریاها و هم مالک کل خشکی باشم.
پسرکه احساس می کرد گوشهایش اندازه گوشهای الاغ شده است و از تعجب چشمانش گرد شده بود، با دقت به حرفهای پری دریایی گوش می داد.
پری ادامه داد: به همین دلیل نزد درخت هزارساله ای که، در یک ساحل دور افتاده قرار دارد و کسی هم، از آن خبر نداشت، رفتم. از او خواستم که مرا شبیه انسان کند. سه روز تمام، روزه گرفتم و سه روز و سه شب نخوابیدم. در ساحل آنجا، روی خشکی، در آفتاب داغ و سوزان، دراز کشیدم تا بالههایم به پا تبدیل شدند. اما نباید هیچ وقت درونِ آب حجیم میافتادم. چون دوباره پاهایم به باله برمیگشت.
بعد از آن، به طرف پایتخت راه افتادم . به اولین ده که رسیدم، از زنان آنجا در قبال پرداخت مرواریدی که با خود داشتم، لباس و غذا تهیه کردم.
پسر ابتدا خشکش زده بود. نمی دانست چه کار کند. اما بعد به داخل کاخ و به اتاقش رفت. مدام از این طرف، به آن طرف می رفت و با خود فکر میکرد.
از هیبت پری دریایی هیچ خوشش نمی آمد. غیر از چهره اش که همان چهره دختر معصومی بود، که روز اول دیده بود، هیچ شباهتی به دختر مورد علاقهاش نداشت.
از طرفی حرفهای پدرش قبل از سفر، مدام در ذهنش می چرخید. در آخر تصمیم گرفت که پری را، برای همیشه در آنجا رها کند.
از غروب خورشید گذشته بود.
پادشاه که مدتی می شد از پسرش بی خبر بود، تصمیم گرفت به دیدن پسرش برود و از اوضاع فرزنددار شدن او با خبر شود.
پادشاه وقتی وارد حیاط شد، پری دریایی را دید که، در کنار استخر خوابیده است. داخل کاخ شد و به اتاق پسر رفت. او را دید که بی قرار و عصبانی است. تعجب کرد و پرسید: پسر چه شده است؟! چرا اینقدر عصبانی هستی؟ شاهزاده که دیگر خیالش راحت بود چیزی برای پنهان کردن ندارد. آرام روی تختش نشست. روبه به پدرش گفت: من دیگر نمی توانم با یک پری دریایی زندگی کنم. ما هیچ شباهتی به هم نداریم. من چطور میتوانم تا آخر عمر، با یک ماهی بد هیکل و بزرگ زندگی کنم؟ چه رسد که از او، ولیعهدی هم به دنیا بیاید.
پادشاه کنار پسر روی تخت نشست و دستی به پشت پسرش زد و گفت: من با اینکه هیچ وقت پری دریایی را ندیده بودم، اما می دانستم که او چگونه است و چه مشخصاتی دارد. آگاهانه به تو گفتم که با او ازدواج کنی. پسر گفت:اما آخر مالک کل سرزمین شدن…..
پادشاه حرف پسر را قطع کرد که: نه …فقط این نبود.
راستش را اگر بخواهی….
زمانی که با شاهزاده هندوستان یعنی مادرت ازدواج کردم، بعد از مدتی، متوجه شدم که ما بچه دار نمی شویم .سالها گذشت. اما از زنان دیگر هم بچه ای به دنیا نیامد. روزی پادشاه هندوستان به دیدن ما آمد وگفت که راهی را به ما نشان می دهد که بچه دار شویم، به شرط آنکه همسران دیگر را رها کنم و تنها؛ دخترش همسرم باشد. من هم که ولیعهدی می خواستم، قبول کردم.
پادشاه نفس عمیقی کشید. پنجره را باز کرد و به ستاره های شب خیره شد.
صدای هم خوانی جیرجیرکها سکوت اتاق را شکست .
پادشاه رو به پسرش کرد و ادامه داد: پادشاه هندوستان به من و مادرت قورباغه ای داد و یک شیشه، که درون آن معجونی بود. او تعریف کرد که چگونه آنرا از یک ماهاراجهی هندی گرفته است و اگر آن معجون را به قورباغه دهد، قورباغه پسری خواهد شد.
ما همان موقع به قورباغه کمی از معجون دادیم. جلو ی رویمان پسری سبز شد بسیار زیبا و خوش تیپ .
پادشاه هند شیشه را به مادرت داد و گفت که هر روز قطره ای از این معجون را به تو بدهد تا پسری باقی بمانی….
اما مادرت دلش نمی خواست، تو این راز را هیچ وقت بفهمی. برای همین همیشه، از آن معجون داخل شربتی می ریخت و به تو میداد. آن شربتهای همیشهگی که برای تو فرستاده میشد، از همان معجون بود.
پسر سرش را میان دو دستش گرفته بود، و در حالیکه هنوز، هیبت پری دریایی برایش هضم نشده بود، با شنیدن حرفهای پدر گریه سر داد.
پادشاه کنار پسر نشست و گفت: به همین علت به تو گفتم که با پری دریایی ازدواج کنی. اکنون من می روم تا راحت باشی. فردا با من بیا و به امور مملکت رسیدگی کن.
پادشاه رفت اما جیرجیرکها هنوز آواز می خواندند و گاهی صدایشان در میان گریه شاهزاده گم می شد.
صبح شد. پری دریایی بیدارشده بود و در آب به این طرف و آن طرف می رفت. شاهزاده که تاصبح نخوابیده بود بلند شد و از پنجره، طلوع خورشید را نگاه کرد که چگونه آرام بالا می آید و خودش را در تاریکی شب جا می کند و آن را از میدان میبرد. به پری دریایی نگاه کرد…
و سپس رفت تا زندگی را از نو آغاز کند.
ا [ شنبه 03 آبان 1393 ] [ 17:32 ] [ آناهیتا ] داستان کوتاه بچه گربه
ا با انگشت سبابه اش به سمت باغچهی کوچک دور درخت اشاره کرد و خیلی جدی گفت: “برو تو باغچه بشین.”
رفت و توی باغچه نشست.
زن جوان دست بچه اش را که یک کاپشن صورتی با عکس یک خرسک قهوه ا ی بر تن داشت را گرفت و به راه افتاد .
چند ثانیه بعد گربه به دنبالش.
زن ایستاد و با همان جدیت قبل به گربه اشاره کرد و گفت: “همینجا بشینُ دنبال ما نیا.”
گربه روبه روی زن نشست. دنبش را به دور خودش حلقه کرد و با سر کج و چشمان معصومانه اش به زن خیره شد. زن دست بچه اش را گرفت و به راه افتاد .گربه همانطور نشست و دور شدن تدریجی زن و کودک را تماشا کرد. اما هنوز فاصلهشان زیاد نشده بود که گربه به سمتشان دوید. زن ایستاد وبه کیف مشکی اش که آن را اریب روی شانه اش انداخته بود، نگاهی کرد وبعد رو به گربه که حالا مقابل او ایستاده بود و میو میو می کرد،
گفت: “اخه من چیزی ندارم که بهت بدم بخوری،فقط کاکائوو دارم. “
گربه به سمت کودک رفت. چرخی به دورش زد و میومیو کرد. کودک دو قدم به سمت عقب برداشت؛ وبا لحن کودکانه اش گفت:”مامان مامان؛ می تسم می تسم .”
زن دست بچه اش را گرفت و با ملایمت به کودک گفت:” نترس. ترس نداره که؛ ببین چه بچه گربهی ناز کوچولوییه….موهاشم خیلی تمیزه!!…..”
و بعد راه افتادند و بچه گربه هم به دنبالشان.
زن برای اینکه از دست بچه گربه خلاص شود،ایستاد و در کیفش را باز کرد و از توی آن یک تکه کاکائو کند و بیرون آورد و کمی آن طرف تر، کنار لبه جوی انداخت.بچه گربه به سمت آن دوید و آن را بو کرد. زن سریع دست بچه اش را گرفت و با قدمهای بلندترسعی کرد تا زمانیکه بچه گربه مشغول کاکائو است از او فاصله بگیرد .
اما طولی نکشید که بچه گربه بعد از بو کردن کاکائو دوباره خودش را به زن و بچه رساند.
زن که دید فایده ای ندارد ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. اما هیچ مغازه ای در آن نزدیکی نبود.
روبه بچه گربه به مهربانی گفت:”دنبال من نیا .من خوارکی ای ندارم که بهت بدم.”
اما ناگهان نگاهش به تکه نان خشک لواشی افتاد که توی باغچه اطراف درخت افتاده بود. با خوشحالی گفت:”آهان ؛ بیا نون. “
و به سمت باغچه رفت و نان لواش را از میان آشغالهای ریخته شده در باغچه برداشت و جلوی بچه گربه انداخت و گفت:” بگیر بخور.”
گربه به سمت نان رفت و کمی آنرا بو کرد. اما دوباره به سمت زن که هنوز ایستاده بود، تا خوردن بچه گربه را تماشا کند برگشت، ومیو میو کنان دستان زن را نگاه کرد.
زن با ناراحتی گفت:” ای بابا؛… من چیزی ندارم. برو برای خودت یه چیزی پیدا کن و بخوردیگه.”
و با بچه اش به راه افتاد.
ناگهان بچه گربه که انگار چیزی دیده باشد به سمت حفره ای که در دیوار خانه ی حاشیه پیاده رو ایجاد شده بود رفت و سرش را داخل آن کرد و مشغول بو کشیدن شد. زن سریع کودکش را بغل کرد و به او گفت:” بیا تا این بچه گربه اونجا مشغول بو کشیدنه، ما بریم اونطرف خیابون تا پیدامون نکنه.”
و به سرعت از خیابون رد شد.
و زیر لب زمزمه کرد: “انشاءالله زودتر یاد بگیره که برای خودش غذا پیدا کنه.”
چند قدم آنطرفتر کلاغی تکه استخوان مرغی که هنوز پرگوشت بود را از میان ظرف یکبار مصرفی که روی پیاده رو دمر شده بود برداشت و به سر چراغ برق کنار خیابان پرید و مشغول خوردن شد.
ا [ سه شنبه 04 شهریور 1393 ] [ 17:20 ] [ آناهیتا ] |
||
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |