آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 287 admin
در بغداد 0 182 admin
نوکاپ 0 194 admin

مشغول

گوشی موبایل رو قطع کردم به شدت عصبانی بودم.
بی اختیار روبه همکارم شروع کردم به قر زدن...
دختر من درساش همه عالیه. تو خونه هیچ رفتار ناشایستی نداره  اتاقش رو خودش مرتب میکنه از دیوار صدا بیاد از دختر من در نمیاد اون وقت مدرسه این همه شهریه میگیره بازم معلوم نیست سر چه چیز بی خودی زنگ میزنن به ادم..
همکارم که پشت میز بغلی نشسته بود پرسید: مگه چی گفتن؟
- اینقدر شعورشون نمیرسه که مادر پدر شاغلن نمیتونن هی بیان  مدرسه و خورده فرمایشات شماها رو براورده کنن...
همکارم گفت: ول کن بابا اینقدر حرص نخور. 
نفس عمیقی کشیدم و گوشی موبایلم رو برداشتم و به شوهرم زنگ زدم.
بعد از جند بار رد کردن اخر جواب داد.
با عصبانیت داد زدم: چرا جواب نمیدی؟  شاید کار واجب داشته باشم.
شلوغم. نمیدونی سرکارم 
- کارت واجبتره یا من؟ ..‌ 
- دست من قطع بشه خوشحال میشی؟ پای دستگاهم دیگه ... 
با دلخوری گفتم: از مدرسه زنگ زدن گفتن بری مدرسه.
با تعجب و ناراحتی پرسید: من؟!
- آره.. مگه تو باباش نیستی؟ یه بارم تو احساس مسئولیت کن برو ببین چی کار دارن.
- من نمیتونم دیر برم. من یه نفر سر کار نباشم کل کار میخوابه همه معطل میمونن. خودت مرخصی بگیر برو.. پول کم کردن حقوقتو من میدم ...  
از این حرفش به شدت عصبانی شدم وقطع کردم.
 تا پایان ساعت کاری فکرم مشغول بود. 
وقتی رسیدم خونه رفتم اتاق ستاره . بچم بالای سر دفتر مشقش خوابش برده بود و ظرف غذاشم کنارش خالی بود. 
با دیدنش لبخند روی لبم نشست. به خودم افتخار کردم. بچم خودش همیشه احساس مسئولیت میکنه با اینکه فقط هفت سالشه اما همه کارشو انجام میده. یه متکا گذاشتم زیر سرش و ظرفش رو بردم آشپزخونه.
لباسمو دراوردم و برای خودم چایی دم کردم.
صبح بچمو بردم مدرسه دوید رفت تو صف. منم رفتم تو دفتر تا با مدیرش حرف بزنم.
- سلام خانم دهقانی. من مامان ...
- سلام خانم میرزایی.. خوبید؟
خانم غلامی که روی صندلی نشسته بود لیوان چاییشو گذاشت روی میزو اب دهانش را قورت داد از جا بلند شد و سمت من اومد.
- سلام خانم میرزایی احوال شما لطفا به دفتر من تشریف بیارید.. 
از خودم میپرسم مگه چی شده؟ آخه خانم غلامی مشاور مدرسه بود 
پشت میزش نشست و من روی صندلی روبه روش گفت: راستش ستاره جون یکم با بچه ها فرق داره. الان ۶ ماه از مدرسه ها گذشته نه با کسی دوست شده نه با کسی حرف میزنه... تو خودشه... حرفش رو قطع کردم: خوب بچم آرومه. درونگراست.  از بچه گی همینطور بود.. تنها مینشست برای خودش یه گوشه یا بازی میکرد یا نقاشی میکشید... 
- نه ببینید خانم میرزایی من با ستاره جون حرف زدم... به شدت منزویه درواقع افسردست...احساس میکنه کسی دوستش نداره و همه ازشون بدش میاد برای همین نمیتونه با کسی ارتباط برقرار کنه..
-  خب الان باید چی کار کنم؟ - بهتره بیشتر بهش توجه کنید محبت کنید باهاش وقت بگذرونید.
- من که تا ساعت ۵ عصر سر کارم بعدازظهرم تازه از سر کار میام به درسهای ستاره کار خونه پخت و مز میرسم. دقیقا دیگه چجوری باید محبت کمم؟ پدرشم نه ۷ شب سر کاره وقتی میاد پای تلویزیون و گوشیه پیگه خستم... 
- خب به هر حال تو همون تایمی که خونه اید بیشتر وقت براش صرف کنید حرفهاشو بشنوید تماس فیزیکی آغوشی نوازش داشته باشید با هم بیرون برید دیدارهای خانوادگی که لا بچه های اونها بازی کمه حرف برنه.. یا  براش دوست پیدا کنید که شما ببریدش خونشون یا بیاریدش خونتون یا برید مثلا تو فضاهای عمومی مثل پارک که با بچه ها اونجا دوست بشه... 
- ما گاهی وقت کنیم خانوادگی بیرون میریم.. رستوران شهربازی... 
- به هر حال بهتره با یه مشاور بیرون از اینجا در ارتباط باشید ...‌ 
وقتی سر کار میرفتم تمام مدت به حرفهای مشاور فکر میکردم اصلا این کلمه کمبود محبت و توجه یه جوری بار دلم شده بود که اصلا از فکر و دلم بیرون نمی رفت .. .اونم من که تمام فکر و خیالم فقط ستاره و  شادیش و رفاهش بوده همیشه... من هر کاری برلی ستاره کرده بودم حتی به قول مشاوره آغوش و بوس و نوازش.. دیگه توجه یا محبت چه معنی دیگه ای داره... 
اصلا به این حرفها نیست احتمالا ستاره بلد نشده دوست پیدا کنه .. همون باید براش دوست پیدا کنم ... 
این تنها تو خونه موندن تا وقتی برسیم خونه احتمالا باعث شده به تنهایی عادت کنه و نتونه با کسی دوست بشه
به سر کار که رسیدم و پشت میزم نشستم. اول گوشی رو از توی کیفم دراوردم... 
و اگهی توی دیوار نوشتم: 
خانم پرستار با دختر ۷ ساله... 
یه خانم برای پرستاری از  دختر ۷ ساله که حتما خودش دختر ۷ ساله داشته باشه از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر با حقوق کافی...  
تحصیلات و سن برام مهم نیست فقط همینکه دختر ۷ ساله داشته باشه کافیه اگرم چند تا بچه داشته باشه ایرادی نداره... 
همه بچه هاشو میتونه با خودش بیاره. 
در صورت داشتن این شرایط پیام بزارید ...



[ چهارشنبه 15 آذر 1402 ] [ 0:47 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱۱

دفتر مجازی جلوم بازه و مینویسم هر چند نوشتن روی کاغذ قبلنا به چیز دیگه بود صدای خش خش قلم روی کاغذ...
ولی خب ویرایششم سخت بود و کلی هم کاغذ و چوب و درخت حروم میشد ...‌
حالا سه تا بچه دارم ریحانه پریسا و مبینا 
ریحانه بزرگتره بعد مبینا و کوچکتر از همه پریساست.... 
پنجره بازه کلا همه درها و پنجره ها بازن و باد برگهای زرد پاییزی رو با خودش تو میاره 
هوا خنکه و میزنه زیر بوی آش که توی قابلمه قل قل میجوشه و بوش رو همه جا پخش میکنه
سه تا دخترا  هر کدوم مشغول کارین... 
امروز پنج شنبه بود و طبق روال هر هفته رفتم اوردمشون خونه... سه تایی باهم خوشن با خودشون سرگرمن درس میخونن حرف میزنن گاهی دعوا میکنن صلحشون میدم گاهی بازی میکنن من اشپزی میکنم سفره میندازیم بازی های دسته جمعی میکنیم  بدمینتون شطرنج دبرنا 
گاهی پارک و سینما و تئاتر میریم  خرید میریم ... 
و جمعه هم بر میگردن به پرورشگاه وقتی هم تعطیلای طولانی داشته باشن سفر میریم ... 
هم خوش میگذره هم در طول هفته به برنامه های کاری خودم میرسم اگرم نخوان بیان اجباری نیست ولی تا حالا پیش نیومده
به نظرم بچه ها بهتره خواهر و برادر داشته باشن طعم خواهرو برادر و بعدهام  عمه عمو خاله دایی بچشن
ولی خب با این شرایط اقتصادی شدنی نیست جدا از اقتصاد خود تربیت بچه ها انرژی و وقت کافی میخواد و وقتی جمعیت زیاد باشه مادر پدرا وقت و انرژی کافی ندارن که به تربیت همه بچه ها برسن و ناخوداگاه ممکنه یکی دو تا از بچه ها از توجه از محبت از رسیدگی جا بمونن و بعدها خلا پیدا کنن و این خلاها تو بزرگسالی خیلی تاثیرات زیادی تو شخصیت اجتماعی، شغل، انتخاب دوست، حتی انتخاب رشته و تحصیلاتشون داره کلا ممکنه حتی مسیر زندگیشون رو تغیر بده در حالیکه مثلا اگر همون به دونه بود بهتر میشد ...  
غیر از اون طبیعتم هست تمام کوهها و جنگلها خراب شدن تا برج ها ساخته باشه تا همه صاحب خونه بشن که نیستن 
خونه های تک طبقه همه تبدیل شدن به برج  و خیلی از کوهها و جنگلها زیر این ساختنها گم شد ...
به هر حال این بچه ها تا وقتی اینجا هستن حداقل تنها نیستن...

امشب یلداست جشنهای ملی رو خیلی دوست دارم اینکه همه دور هم جمع میشن خیلی قشنگه حس و حال خوبی داره 
خوبی جشن های ملی اینه که از چند وقت قبلش جنب و خروش تو مردم مشخصه مثلا نوبت ارایشگاها زیاد میشن و شلوغن یا تو پاساژا و خیابونهای که نقش بازاری رو دارن شلوغ تر میشه تهران رو این روزها خیلی دوست دارم به خاطر همین شلوغیاش و جنب و خروشش 
البته اگر این الودگی هوای تهران بزاره 
گاهی دلم میخواست دستمال بر میداشتم و مثل گردو غبار خونه که پاک میکنم اسمونم پاک میکردم رنگش باز  میشد ابی روشن... 
هوای ما هم تازه میشد .. 
تهران رو مثل شهر ارواح یا شهر یخی دوست ندارم 
روزهای تعطیل که چند روز پشت هم تعطیلی هست مثل نوروز یا تعطیلای چند روزه تهران شهر ارواحه... سوت و کورو خلوت.... بعضیا دوست دارن. اما من نه .
وقتی هم جو های سیاسی حاکم باشه تو شهر میشه شهر یخی مردم عبوس ترسان عصبی و بداخلاق که از قیافه هاشون مشخصه مثل همین چند وقت پیش که مردم به خاطر بی حجابی مبارزه میکردن و از یه ساعتی نیروهای امنیتی حمله ور میشدن تو خیابونهای اصلی خود من و خیلیهای دیگه میچپیدیم تو خونه از ترس... وقتی هم تو خیابون بودیم به هر دلیلی با دیدن قیافه نیروهای امنیتی عصبانی میشدیم و نارحت .... 
 یهو دلشوره میگیرم ریحانه با کی چت میکنه؟ میخنده... نکنه پسره ... تو این سن زوده ...
اگر چه سنشه ... 
تازه براش گوشی خریدم. همه دارن. منم براش گرفتم اگر چه نمیتونه ببره پرورشگاه و باید بزاره خونه و بره 
پا میشم گوشی رو برمیدارم میرم تو اینستا رو بزارم میکنم روی یکی از کلیپها
و کمی بعد میخندم 
بعد میگم اینو دیدی؟ ... 
میگه اره 
چه زود همه چی نصب کرده من ندیده بودم 
خیلی زود یه کلیپ نشونم میده و از صفحه مشخصه یه گروهه .. 
می خندم و میگم گروه چیه ... منم عضو کن 
نمیشه دوستامن ... 
پس اون اسما چیه پسرن؟
با تعجب نگام میکنه دوست پسرای دوستامن 
از کجا؟
از مدرسن دیگه  ...
با خودم فکر میکنم باید از همین الان هر از  گاهی تشخیص ادمهای خوب و بد رو بهش یاد بدم اگر چه خودشون مشاور دارن ولی منم وظیفم حکم میکنه که بگم 
تا اگرم یه روزی خواست مرد زندگیشو انتخاب کنه هر اشغالی رو چون نره رو به جای مرد اشتباه نگیره ... 
ولی واقعا مرد خوب چه مشخصاتی داره؟ ... چون خوب من داریم خوب اون داریم ...  ممکنه یکی خوب اون باشه خوب من نباشه... 
یکی خانواده خوبی داره اما خودش اش و لاش و دربه در رفیق باز و الکلیه... یکی خانواده نداره اما خودش جنم داره درس خونده خودش به جاهای خوب رسونده 
یکی پولداره اما دخترا براش عروسکن هر بار با یکب عروسک بازی میکنه 
یکی پولداره اما با شخصیت و پابند به اصول اعتقادی سالمی هست 
یکی فقیره ولی سرش تا اخوره اینو اونه 
مهم نیست فعلا ...بهتره بهش فکر نکنم همینطوری که اون رشد میکنه منم به باهاش رشد میکنم و این اطلاعات رو بعدا پیدا میکنم ...
سعی میکنم ذهنشو منحرف کنم به سمت اهداف و چیزهای مهمتری تو زندگی.. 
خودت از همه چی مهمتری اینکه به استعدادهات توجه کنی تو زندگیت کاری کنی که انسان موفقی باشه  تا به جاهای خوبی تو زندگبت برسی که وقتی یه روزی به خودت نگاه می‌ کنی و به اونچه هستی افتخار کنی و پشیمون نباشی از کارهایی که تو زندگیت برای خودت نکردی یا کردی ... 
مثلا نمرهای موفقی بگیری تو زبانت تو کلاسهای دیگه نقاشی موسیقی ... 
به هر چی علاقه داری... 
پسری که  دختری رو برای سرگرمی بخواد فایده نداره سرگرمیش که تموم شه ولش میکنه و نفر بعدی  اولش به حرفهام توجه نمیکنه اما به مرور سرش رو از گوشی بر میداره با تعحب نگاهم میکنه
 از قبافش معلومه که داره میپرسه چرا این حرفها رو میزنم
میگم وقتی بزرگ شدی یه روز به این چیزها فکر میکنی به خودت میگی اگر چه کاری تو زندگیم میکردم برام بهتر بود خوشحال تر بودم راضی تر بودم ... 
اون وقت جوابی که به خودت میدی این نیست که شوهر کردم ... 
میگی شوهر خوبی انتخاب کردم که بهم وفاداره که تو مریضی غصه شادیم کنارمه با هم زندگی رو می چرخویم .... بچه ها خوب بزرگ میکنیم..

تازه وقتی بزرگ شدی مدام علاقه مندیات میاد جلوی چشت و به خودت میگی ای کاش رفته بودم دنبالش 
دیدم مثلا یکی پیر شده گفته کاش  میرفتم گیتار یاد میگرفتم اگر چه هیچ وقت دیر نیست ولی ادم تو جوونی خیلی سریع همه چیزو یاد میگیره تا تو پیری .. اگر ظرف یه هفته همه نتها رو بتونه حفظ کنه تو پیری ممکنه یکسال زمان ببره 
پس الان تمام توجهت به موفقیتهات و علاقه هات باشه...  برای شوهر کردن پیدا کردن خیلی زوده ...
دخترایی که اسباب بازی پسرا هستن ضربه روحی زیادی میخورن... 
چون به هر حال عشق ایجاد میشه... 
لبخند میزنه میگه اره دیگه
حالا من چشمام گرد میشه ناخواداگاه دلم میخواد گوشی رو از دستش بکشم.. 
ادم وقتی بچه دیگرونه راحت میگه میره تجربه میکنه و بر میگرده و از تجربش درس میگیره دیگه تکرار نمیکنه
 اما وقتی بچه خودشه از اعماق وجودش دلش نمیخواد ضربه بخوره خورد شدنشو ببینه  له شدنش رو ببییه دلش نمیخواد گریشو افسردگی ببینه دبش میخواد خوشحال باشه انتخاب خوب بکنه و تو زندگیش موفق باشه 
شاید بتونه تو چیزای کوچیک که ضررو زیان چندانی نداره بزاره بچهخودش بره تجربه کنه اما  نه هر چیزی رو 
تو بعضی چیزا که ادم میدونه ممکنه زیا جدی باشه تمام تلاششو میکنه زمین و زمان رو به هم می دوزه که جلوی اشتباهشو بگیره 
اما به خودم میگم همه نوجونها عاشق میشن اما این مهمه که چه عکس العملی داشته باشن معمولا کسایی که تو رابطن عشق بدتری دارن و ضربه میخورن نه کساییکه دورادور عاشقن...

بعد میخندمو میگم ولش کن بیا بیرون 
گفت عه نمیشه که وسط حرف زدنیم 
ازشون خداحافظی کن بگو باید برم کار دارم 
دست پیزنم و بلند با خنده و هیجان به بچه ها میگم پاشیم بریم وسایل یلدا درست کنیم
 گوشی خودمو خاموش میکنم کنار میزارم 
 کی دوست داره ادم برفی درست کنه ؟
ناراحت میشه اما چیزی مینویسه و خاپوش میکنه
پبینا میپرسه با چی؟
با یونولیت. الان وسایل یلدارو میارم میخوام وسایل سفره بسازیم و بعدم بچینیم...

به هر حال بچه ها بزرگ میشن و ازدواج میکنن زندگی مستقل تشکیل میدن و یا راه خودشوتو میرن دلیلی نداره منم زندگی خودمو کنار بزارم همون تربیت مهمه بچه ها هر چی زیر بنای ذهنیشون قویتر شده باشه تو باد و طوفانها محکمتر میمونن 
همون مسیر درست و انتخاب خوبه که مهمه .... که خب همیشه هم شدنی نیست ما انسانیم و انسانم محدود و امکان اشتباهش هم هست ....
 دیدم خیلی دخترا دوست پسر دارن درسشونم میخونن بهترین رشته دانشگاهم قبول میشن به این نیست که دوست پسر نداشته باشه تا درس خون بشه به ذهنیت خود بچه ها بستگی داره که چطوری ساخته شده باشه
  و با چه اهداف و ارمانهایی پر شده باشه 
اگر چه اینها کلی هست همه گانی نیست نسخه ثابتی برای هرکسی نیست 
چون خیلی هام هستن که خیلی خود ساخته هستن خانواده درست درمونی نداشتن که بخواد براشون خط و مسیر نشون بده درست و غلطی یاد بده.... 
نمیشه قانون کلی وضع کرد برای همه 
چون یکی درس نمیخونه مدرکم نداره تو کارهای دیگه موفقه و موفقیت اجتماعی یا مالی داره...
یکیم مدرک داره یه کار بی ربط به مدرکش داره یعنی سالهای درس خوندنش هیچ .... 
یه وقت میبینی اونی که دوست پسر بیشتری داره انتخابش دقیقتر میشه در اخر شوهر بهتری انتخاب میکنه 
یه وقتم میبینی که اونی که دوست پسرم نداشته ازدواج میکنم زندگی خانوادگی خوبی داره ... 
پس کلا هیچ قانون کلی در کار نیست ..

به هر حال ممکنه دختری تا بزر گ شه درس بخونه سر کار بره و بخواد کیس مناسب ازدواجشو پیدا کنه یا نکنه 
ممکنه دوست پسرهای مختلفی پیدا کنه تا بتونه خوب و بدشو تشخیص بده یا ممکنه حتی ضربه عشقی هم بخوره همهه اینا بستگی به خود  ادمها داره به خونواده ها اعتقادات و خیلی چیزهای  دیگه و هر بچه ای هم گوش به حرف بزرگتر از خودش نمیکنه



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

رزمنده

لباس رزمنده ها تنش بود و توی گرمای هوا چفیه بسته بود دور سرش 
زمین را شخم میزد و  و به جایش شقایق میکاشت ... 
مین ترکید و خونش پاشید روی شقایقها



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:45 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱۰

پریسا داد میزد من بابا میخوام خانواده میخوام منم مثل بچه های دیگه میخوام با خانوادم برم پارک سینما .. دسته جمعی بریم رستوران چیزی بخوریم خواهر میخوام برادر میخوام .. و گریه میکرد 
منم با تعجب فقط نشسته بودم روی صندلی ناهار خوری و دلیل کارهاشو نمیفهمیدم یعنی این یه بهونه گیریه برای رسیدن به خواسته و  چیز دیگری هست..
یا  داره نیازهاشو فریاد میزنه 
پریسا  گریه کنان ادامه داد من میخوام برگردم پیش بچه ها حداقل اونجا تنها نبودم و حوصلم سر نمی رفت
تو فقط یه امروز خونه موندی ها برو تلویزیون روشن کن
نمی خوام روزی که میخواستم بیام اینجا فکر میکردم قراره خانواده داشته باشم خوشبخت باشیم مثل بچه های مدرسمون میان تعریف میکنن خانوادگی میرن مهمونی میرن مسافرت بچها رو بعضی هاشون باباهاشون یا  ماماناشون میارنشون مدرسه
 از قیافش معلوم بود که میخواد چیزهایی که گفت رو براش فراهم کنم مثل لباس کیف یا چیزای دیگه که براش میخرم
گفتم کاریش نمیتونم بکنم ما دو نفریم... 
فکر کنم مهمونی رفتنامون خونه دوستام خواهرو برادرام و دیدن زندگی اونها و به قول خودش شنیدن خاطرات دوستاش تو مدرسه روی ذهنش اثر گذاشته 
البته حق داره بچه خانواده میخواد.. 
 اونم خانواده خوب و صمیمی خانواده ای که توش مهر پدر و مادری و همسر داری باشه تا بچه بتونه تو خانواده سالم خوب رشد کنه ... 
بچه های مادرای مجرد  با هزار جور کمبود بزرگ میشن که یکیش ممکنه کمبود محبت باشه چون مادر به خاطر شاغل بودن و کار خونه وقت رسیدگی به بچه رو نداره یا مهدن یا پیش پرستار یا خونه مادر بزرگاشون... 
ولی خب بچه ها این موضوع رو به مرور که بزرگ میشن شرایط رو میپذیرن... 
از هر بچه ای که بپرسن که دوست داره مادرو پدرش جدا بشن میگن نه هیچ بچه ای دوست نداره پدرو مادرش جدا زندگی کنن و بین این دو اواره باشن از لحاظ احساسی هم بچه های طلاق نصف میشن یه بار پیش مادرن یه بار پیش پدر گاهی هم پیش مادربزرگا... از لحاظ تربیتی هم هر کدوم به روشهای دلخواه خودش با بچه رفتار میکنه و بچه ها از لحاظ تربیتی و درست و غلطی هم سردرگمن تا وقتی بزرگ یشن و خودشونو پیدا کنن ... ولی خب بچه ها چاره ای ندارن تصمیم و شرایطی هست که بزرگترا به دلخواه خودشون برای بچه ها حاکم میکنن ... 
گفتم حالا گریه نکن .... .بیا یه چیزی بخور بعدش بریم پاساژ گردی 
گفت نمیخوام 
سینما ؟
پارک؟
اه... نمیخوام و مشتشو محکم کوبید روی فرش..
میخوای بری بچه های پرورشگاه رو ببینی... 
 حق حقش اروم شد و گفت اره ...
تو ماشین گفتم ما از این به بعد همین دو نفریم و نمیتونیم کاریش کنم.. 
ولی من دو نفری دوست ندارم
مگه  قبلا نمیدونستی که قراره فقط با من زندگی کنی؟ 
چرا.. اما گفتن بهم بعدا خانواده میشین
خب اشتباه کردن گفتن
چقدر بدم میاد از اینکه به بچه ها حق انتخاب نمیدن گاهی اصلا ادم حسابشون نمیکنن برای خواستشون ارزش قایل نیستن 
بچه دلش خانواده میخواسته برای چی فرستادینش پیش من .... 
اصلا حرفی برای گفتن نداشتم حتی برای دلداری ...
میشد سرگرمش کنی بریم پارک بریم یه کار هنری انجام بدیم ولی هر سرگرمی موقتی بود 
گفتم اگر خانواده میخواهی یه راه بیشتر نداری اونم اینه که برگردی پرورشگاه و منتظر یه خانواده باشی تا بیان به سرپرستی بگیرنت پیش من بمونی هیچ وقت برات خانواده ای پیدا نمیشه ولی همینایی که دیدی تو این مدت رو داری... 
ولی اگر بری اینا رو از دست میدی  ممکنه هیچ وقتم خانواده ای برات پیدا نشه ولی خب یهو دیری شد و خانواده ای اومدن بردنت
 این  تصمیم برای بچه ۷ ساله شاید سخت باشه
ادامه دادم اما من میتونم بیام بهت سر بزنم در هر حال کلاسایی که میری رو بازم میفرستم بری ..‌ 
یا هر وقت تعطیلی بود میام دنبالت بریم سینما یا پارکی جایی  اگر خانواده پیدا شد که هیچ ولی اگرم پیدا نشد ن همونجا میمونی تا ۱۸سالگی 
بعدش خواستی دوباره میتونی برگردی پیشم البته گر باشم ...
رفتی برای ریس اونجا خواسته هاتو بگو حرفاتو بزن  نه بترس و نه خجالت بکش...
عجیب نبود نتونه به سرعت تصمیم بگیره باید بهش فرصت میدادم... 
گفتم وقت داری خوب فکر کنی تصمیم بگیری هنوز تا پایان مدت آزمایشی چند هفته وقت داری... 
آخرین جملش این بود میخوام برم حداقل اونجا تنها نیستن در ماشین رو بست و رفت ....
باز فقط صدای تلویزیون میاد و گاهی و 
کتاب خوندن و نوشتن و کامنت خوندن...
جای خالی پریسا  توی این سکوت خیلی زیاده کاغذهامو رو هم میچینم و با یه لیوان چایی بر میدارم میرم رو بالکن و میشینم پشت میز چایی و نم نم میخورم  میرسم به تفاله اخرش هورتی تهش رو سر میکشم طوریکه تفاله ها بچسبه به دور تادور لیوان شیشه ای... 
گاهی اوقات که هیچ کلمه ای نمیتونه احساستو بگه نقاشی بهترین کاره .. .روی تفاله ها نگاه میکنم و تصویر تک تک شکلها رو روی کاغذ میکشم در حالیکه قطرات اشک روی کاغذ میچکه و چشمم دو دو میزنه...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:41 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۹

مجرد بچه نگه داشتن سخته بچه شبی نصفه شبی مریض شه ادم با استرس باید تنها برسونتش بیمارستان
 درسته که ماشین اتوماته مرد لازم نداره درسته که پول هست احتیاج به پولی مردی نیست ولی تنهایی تو بیمارستان یا دکتر بچه به بغل حس بدیه اونم وقتی ترس داری سردر گمی نمیدونی چی کار کنی چه تصمیمی بگیری ...
رشته محبتم اسیری میاره شاید شعاری باشه چون بعضی وقتها ادم کم میاره و فقط احساس وظیفست که ادمو از جا بلند میکنه گاهی همون احساس وظیفست که ادمو وادار میکنه محبت کنه 
ولی همین خودش زندگیه خودش انرژی رو به جلوهه ... 
ادم از اینکه مدام از یکی مراقبت کنه همش ریخت و پاش کسیو جمع کنه مدام حواصش به تربیتش باشه به کارهاش باشه اونم دورادور که از راه به در نشه 
هر جا میره یکی رو با خودش بکشه 
خودش رو با سرعت پای اون با انرژی اون تنظیم کنه 
با خستگی اون استراحت کنه با انرژی اون بازی کنه تفریح کنه 
حتی خیلی جاها از جنس مخالف به خصوص  مادرای مجرد بگذره که بچه هوایی نشه  دیدم مادرای مجردی که معشوقه دارن یا صیغه میشن دختراشون از سن بلوغ روابط جنسی رو شروع میکنن ... 
البته بعضی هام خانواده هستن و براشون مهم نیست که بچشون از بلوغ روابط جنسی داشته باشه و اینم جزعی از ارکان طبیعت میدونن اما من دوست ندارم چون نمیخوام  به این چیزا اویزون بشه و الویت اصلی زندگیش جنس مخالف باشه
دوست دارم الویتش موفقیت و رسیدن به استعدادهاش توانایی هاش باشه ازدواج یا رابطه یکی از کارها در زندگیش باشه یعنی زندگی مجموع اینها باشه نه هدف رابطه جنسی و تور کردن مرد یا شوهر باشه....
کلا از دخترای توانمند خوشم میاد... دوست ندارم دخترم به مرد به عنوان یه خدا یا به قولی غول چراغ جادو نگاه کنه که از راه برسه مثل سیندرلا ارزوهاشو براورده کنه دلم میخواد اینقدر توانمند بشه و عزت نفس و اعتناد به نفس داشته باشه که خودش بتونه ارزوهاشو براورده کنه و پیدا کردن مرد خوب برای زندگی و بچه داری هم یکیش باشه ....
البته نه اینطور که خودش مرد بشه و  از مردش یه ادم اویزون بی قید بی مسئولیت و گدا صفت یا طماع بسازه طوریکه اونم در جایگاه خودش به مرد زندگی باقی بمونه برای همین میگم شوهرداری... بچه داری... چون اینها همه یاد گرفتنی هست.. 
البته معلوم نیست موفق باشم یا نه ولی اینطوری دوست دارم ...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:40 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۸

برگشته رفتیم کاغذ دیواری سفارش دادیم از پشت چسب دارا طرح کودکانه به سلیقه خودش.
 من نظر ندادم فقط خودش با کمک اقای فروشنده یه طرح که دوست داشت انتخاب کرد و چند تا عروسک خریدیم و اومدیم 
میتونستم اینا رو از تو همون خونه اینترنتی بخرم ولی ترجیح دادم پریسا بره حضوری چشم تو چشم با مردم حرف بزنه و ادمها و کارهاشونو از نزدیک ببینه...
یه چیزهایی تو محیط بیرون بین ادنها هست که خیلی تو فضای مجازی نیست و نمیشه حسش کرد ..
  فکر میکنم ما مردم عادت کردیم بدبختی ها و مشکلات گرفتاری هامونو تو فضای مجازی داد بزنیم اما شادی هامونو نه علتشم شاید اینه چون مردم  غصه دارن یا ندارن بخورن کپگرفتارن مریضی دارن بی پولن چشم دیدن شادی و خوشحالی و پولداری دیگرونو ندارن برای همین خیلی فضای مجازی فاز منفی داره در حالیکه دنیای بیرون شادی هست جشن هست پر از مهربونی هست و زیبایی...
و دوست داشتم چه غم و رنج و فقر چه زیبایی شادی مهربونی رو از نزدیک ببینه 
مثلا چند روز پیش دیدم یه خانومی چایی برای پیرزنی تنها از خونشون اورده بود. داد و رفت...  
یا بچه ای از خونشون غذای گربه تو یه قوطی خامه  اورد و داد به گربه ای... 
به تهش که رسید پوزه گربه نمیرفت ته ظرف 
و مدام میچرخید مردی بلند شد و ظرف خامه را صاف کرد تا گربه غذاشو بخوره 
یه مردی که نون خریده بود بره خونشون بچش تو پارک داشت با دوستاش بازی میکرد یار کم داشتن گفت بابا میای بازی ؟
مرده پسره رو فرستاد یه کیسه خرید از  نونوایی که نزدیک بود و نونشو گذاشت توش و اویزون کرد به دسته دوچرخه پسرش با چکد تا فسقل بچه ها وایستاد گل کوچیک ... 
چند روز بعد که وسایل رو اوردن خودم کاغذ دیواری رو چسبوندم و پرده رو وصل کردم و به پریسام گفتم جا برای عروسکاش پیدا کنه و بچینتشون
گفت قاب نخریدی 
درست میکنیم همه چی رو نباید خرید
برو مدادرنگیاتو بردار خودت نقاشی هر چی دوست داری بکش 
خودمون براش قاب درست میکنیم میزنیم به دیوار ... 
با خوشحالی دوید و رفت و مشغول کشیدن شد...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:39 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۷

امروز اولین روزیه که با پریسا تو خونم صبحانه میخوریم.. پریسا موقع اوردن قیافش گرفته بود و تند تند از مدرسه  دوستاش تعریف میکرد ... منم گوش میدادم عادت دارم به پر حرفی بچه ها برای همین کلافه نمیکنه... اما قیافش ناراحت بود. 
سعی کردم از لا به لای حرفاش علتشو بفهمم 
فهمیدم از اینکه مدرسش عوض شه و اینکه دوستاشو تو پرورشگاه ترک می‌کنه ناراحته ...
گفتم تو مدرسه جدید دوستای جدید پیدا میکنی 
 همیشه اینطور نیست که همه چی ثابت بمونه گاهی شرایط تغییر میکنه  وقتی بزرگتر بشی بهتر میفهمی ادم وقتی بزرگ میشه و تعقیر میکنه ادمهای دورش تغییر میکنن  گوش میداد  اما معلوم بود که نمیفهمه چی میگم ... 
 ناراحت بود و سرش رو انداخته بود پایین ...
تعقیر همیشه اسون نیست  و ادم دوست نداره بپذیره دلش میخواد همه چیز طبق روال قبلی باشه اما یه وقت ممکنه شرایط جدید خیلی بهتر از قبل باشه 
حرفام فایده نداشت ناراحت بود...
خب؛ میتونیم هفته ای یه بار بریم  دوستای پرورشگاهتو ببینی حتی دوستای مدرستو....
لبخند زد و خوشحال شد... 
وقتی اوردمش با حالت پرخاش گفت چرا اتاق منو این شکلی درست کردی؟ 
از تعجب دهنم باز موند.
چشه مگه؟
بچه گونه نیست اصلا...   
آهان ... فکر کردم بزرگ شدی. خانومانه درستش کردم.  حالا اگر دوست نداری با هم بریم بیرون هر چی خودت دوست داری بخر هر جور دوست داری بچین...  
سر میز صبحانه گفتم امروز اصلا دلم نمیخواد اولین روزمون رو بری مدرسه میخوام بریم تجریش 
با یه روز مدرسه نرفتن هیج اتفاقی نمیفته 
خوشحال شد از سر میز بلند شد و سمت اتاقش دوید 
من میرم بپوشم وسط راه داد زد چی بپوشم لباس مدرسه؟ یا بیرون؟
با خنده گفتم یه بلیز شلوار با یه روسری
باد پاییزی میوزه و برگها رو با خودش روی زمین میکشه و دور خودشون میچرخن ...
پاییز علاوه بر  دلگیریش خیلی زیباست هم هوای معتدل و خنکیش رو دوست دارم هم رنگارنگیش رو
 اسفند وفروردین اردیبهشتم همینطور 
اول رفتیم زیارت و خیلی خلوت بود نمیدونم به چی نگاه میکنه از پشت پنجره فولاد یا به چی فکر میکنه؟
نمیدونم تو اینجور چیزا در چه سطحی هست...
با خودم دودو تا چهارتا میکنم بگم نگم 
میتونی هر چی میخوای رو ازش بخوای 
از کی؟
از همین شخصی که اینجا خاکه
چرا؟
خانممون گفته از خدا هر چی بخواهید بهتون میده 
اره راست گفته ما از خدا میخواهیم ولی گاهی هم ادمهایی میخواهیم که فکر میکنیم به خدا نزدیکن و حرفشون پیش خدا ارزش داره و اگر برامون دعا کنن میگیره گاهی هم از اونا میخواهیم
یعنی از خود خدا بخواعیم نمیده؟! 
چرا میده 
چرا پس از این بخوام که از خدا بخواد 
دیدم راست میگه دهه نودیای اعجاب انگیز ...
خب از خدا بخواه
و یه ان حس کردم چقدر ایمانم  ضعیفه...
به نظرم کلا محیطهای معنوی به ادم ارامش میده به قول قدیمی ها اینجور جاها استخون سبک میکنم جدایی از اینکه این زیر کی خاکه یه سردار ساسانی یا سردار عرب یه زرتشتی یه درویش کوه نشین یه راه اب دار یه حاکم و یا یه خان و خانزاده و شاهزاده قاجار یا یه سید معمولی یا ریش سفید محله ....
هر محیطی که ادمها دور هم جمع میشن و دعا میکنن یه انرژی معنوی درست میکنه.
موجود بی پناه احتیاج به خدا داره
نقل همون دو تا دو میشود خدا داند 
برای یکی حتی کمتر از ۴ میشه برای عده ای خیلی بیشتر... 
یا همیشه بعد از یک دو نیست 
گاهی فقط یک، یکه و دیگر هیچ...
وقتی ادم ایمان داشته باشه باشه تو زمستون تو استخر یخ زده بپره هیچیش نمیشه  کیفم میکنه مریضم نمیشه ... 
ولی  فکر کنه اب سرده بره توش مریض میشه مریض میشه ...
برای همین فارق از اینکه این زیر واقعا کی خاکه خیلی ها همین جا حاجت میگیرن ....
به نظرم ادم دوبار تو زندگیش متولد میشه یه بار که خودش به دنبا میاد و تجربه میکنه و یاد میگیره و بزرگ میشه 
یه بارم وقتی بچه به دنیا میاره وقتی بچه به دنیا میاد یه بار دیگه تو یه سن دیگه همه اون تجربیاتی رو که بچش تجربه میکنه پا به پاش به شکل دیگه ای تجربه میکنه و این باعث بزرگ شدن درونش میشه
شاید اصلا علت اینکه تجربیات کودکیشون رو سر بچه در میارن همینه چون تجربیات مشابه تکرار احساسهای مشابه رو تشدید میکنه و از اعماق درون ناخوداگاه ادم بالا میاره شاید برای همین مثلا میبینی طرف تو بجه گیش کتک خورده به خاطر اشتباهاتش الانم همون رفتار و با بچش میکنه  البته بعضیا برعکسن یعنی اگر تو  بچه گی کتک خوردن چون خگحس بدی پیدا کردن الان برعکسش رو انجام میدن بیشتر محبت میکنن و با زبان نرم تر و به روشهای دیگه سعی میکنن جلوی اشتباه بچرو بگیرن
بعضیام که دنبال علمش میرن چه با مشاور چه کتاب تا بفهمن جطوری بهتره و درستره همون رفتارو بکنن... 
 بعد از زیارت میریم کوه 
پریسا خیلی خوشحاله ورجه ورجه میکنه جلوتر از من میدوه و کمی صبر میکنه برسم چیزی نمیگم  منم خوشحالم ظهرم میریم جایی ناهار



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:37 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

درخت

هربار که خاک میریزم پام سنگین تر میشم 
به ابرهای نگاه میکنم که با شکلهای مختلف از اسمون بالای سرم رد میشن ...  گاهی هم به روباه شیر ووو 
از کجا اینها رو میشناسم؟
چون اونها میان به دیدنم وگرنه منکه پام اسیر خاکه و نمیتونم تکون بخورم. 
انسانم ارزوست... کاش منم مثل ادمها ریشه از این خاک در میوردم و میرفتم به هر کجا که دلم خواست 
این ترانه از یکی از ماشینهایی که رد میشد پخش می‌شد ... 
ولی هر سال ریشم بیشتر در این خاک فرو میره ...
ظاهرم شاید نشون نده برگهام سبزه و تنه ام ضخیم..
 اما خودم میدونم که چقدر از درونم توخالیه... 
هر بار که هر کی بهم لطفی کنه  و خاکی پام می‌ریزه و کودی و آبی میده
بیشتر اسیر میشه .. 
دلم به همین گنجشکها کفترها حتی کلاغ هایی که روی شونم میشینن و گاهی لونه میکنن بچه میارن بزرگ میکنن و پر میدن خوشه...
یاد اون داستانی افتادم که درخت چناری از اینکه بریدنش با خودشون  بردنش برای جشن کریسمس خوشحال بود اما نمیدونست بردیدن برای درخت اخر راه و خوشحالی اخر ...
این داستانم دختری که توی اتاق خونه کناریم بلند بلند میخوند شنیدم ... 
روی تنم رد خاطرات مونده 
روی انسانهام همینطور ...
ولی اونا پیرم بشن بازم میرن یه جایی که دوست دارن و جوری که دوست دارن زندگی میکنن خودشون تعقیر میدن ارایش میکنن جوون میکنن سفر میرن ورزش میکنن باهم جایی میرن میخندن... شایدم همه اینطور نباشن 
ولی من اسیر... 
حتی حیونها هم از من بهترن... 
من نمیخوام درخت باشم 
من یه ادمم ...
ولی یه ادم زندگی مثل درخت  رنج اوره...
اگر واقعا درخت بودم راضی بودم... 
ایا هر کسی خلقت خودشو دوست داره یا ناراضیه؟



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:36 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۶

بعضی از شهرها رو فقط باید تو روز گشت به محض اینکه افتابش از لب بوم میره با خودش زیبایی های شهرو میبره انگار تموم میشه 
جاده های تنگ و باریک 
توی کوه و دشت توی بیابون 
یا اثار باستانی و تاریخی بیشتر شبیه فیلمهای خانه ارواح میشن 
بعضی از شهرها رو برعکس، ماه که بیرون میاد و خورشید میگه بای بای باید زد بیرون و رفت دید 
صدای امواج جذاب رو شنید انعکاس نور روی اب رو دید تازه تو شبه که مردمش پر جنب و خروش میشن... 
دریای بوشهر ارام و سبزه ... نه سبزه لجنی سبز کم رنگ بهاری 
پریسا جلوی دریا بادبادک هوا میکنه من حلوی کممر نشستمو مینویسم...
بعضی روستاها هستن که روستان اما خونه های شیک ادم خوش پوش و ثروتمندی دارن 
بعضی روستاها هستن که ثروتمندن اما با تمبون و پای برهنه یه لچک به سر میرن بیرون 
بعضی روستاها هستن که پای برهنه و با تمبون میرن بیرون اما به کولر ندارن برای خنک شدن  یا هر چند وعده یه بار گوشت میخورن 
بعضی روستاها هستن که هر روزگوشت میخورن اما میوه و غلات کم دارن و بهشون میگن فقیر 
بعضی روستاها هستن که پابرهنه میرن بیرون اما در حال سازو ودهل و رقص و شادی کردنن
اواز میخونن و همیشه عاشقن 
اما بعضی روستاها هستن که با شلوار مرتب میرن بیرون اما  غصه دارن و ناراضی... 
یکی دست فروشی میکنه از کودکی ولی اخر که به پشت سرش نگاه میکنه به خودش افتخار میکنه و راضیه از خودش از زندگیش و لبخند میزنه
اما یکی از بچگی دست فروشی میکنه تو سن بالا یه کوه خاطره بد احساس ناراضیتی و عصبانیت از دیگرانو با خودش حمل میکنه 
 این ماییم، ما و اقلیم ما که تعیین میکنه به خودمون بگیم ثروتمند پرتلاش یا بدبخت فقیر و 
شاد باشیم یا غمگین....
 
این شهرم یکی از شهرهای غمگینه برعکس بندرعباس... 
نمیدونم جرا اما حدس میزنم از بی امکاناتیش باشه اینجا اینقدر امکان سرمایه گذاری و ایجاد جاذبه های گردشگری داره... ولی هیچ خبری نیست ... 
اب هم نیست برای خوردن ابی که یه وجب روغن روشه و گل داره ... .برای اب اشامیدنی اب دریا رو شیرین میکنن اینکارو تو خیلی جزیره هام میکنن 
به جاش یه عسلویه داره که از دور انگار یه شهر پرنوره که چراغاش از دور روشنه
راست میگن همه نباید ازدواج کنن همه نباید بچه داشته باشن ادمیکه همیشه فکرش مشغول خودشه یا سرگرمی های متعدد کاری داره و جایی برای یه انسان دیگه تو زندگیش نداره نباید که یه فرد جدید رو وارد زندگیش کنه اونم اسیر خودش کنه ... که بعدن هم خودش اذیت بشه یا اون طرف از کمبود محبت و توجه رنج ببره که بعدا هزاران اسیب اجتماعی انتظارشو بکشه .... 
پریسا گرسنست و باید براش چیزی بپزم ولی اگر نباشه دلم میگیره این یعنی دوستش دارم یا وابستشم یا میترسم احساس تنهایی کنم؟
پا میشم براش یه همبرگر درست میکنم میدونم دوست داره و با گوجه و خیارشور ساندویچ میکنم بهش میگم دستاشو میشوره و روی کاناپه میپره دراز میکشه پوستش سوخته حواصم نبود ضد افتاب بزنم براش 
الان باید وجدان درد بگیرمو خودمو سرزنش کنم که یه مادر بدم یا مادر حقیقیش نیستم اما راستش اصلا حوصله اینکارو ندارم 
ساندویچ رو میدم دستش و با کرم روی دستهاشو صورتشو چرب میکنم کلاهشو از تو ساک درمیارم. کلاه حصیری و  میگم اینو بزار سرت هر وقت خواستی بری بیرون ... .تو اب نرفته نذاشتم بره ترسیدم.
 بهش گفتم باشه جایی بهتر جایی که مخصوص شنا باشه ... 
اینجا هیچ تابلویی نه برای شنا کردن هست نه برای شنا نکردن کلا اینجا اصلا ادم نیست یه جاده ساحلیه ولی کسی نیست ... 
خودمم گرسنم تلویزیونو روشن میکنم تا  سرگرم شه بیرون نره پا میشم برای خودمم چیزی درست می کنم بخورم


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:33 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۵

بعضی شهرها زمینش دیدنی تره تا اسمون
 بعضی شهرها اسمونش دیدنی تره 
بعضی ها هردو رو داره 
بعضی شهرها سه تا داره دریا اسمون زمین ...
الان غروبه 
فکر کنم چشمی حداقل ارتفاع اب یک مترو نیم یا دو متر نسبت به ظهر اومده بالاتر 
بلاخره پریسا اینجا کمی اب بازی کرد 
فکر نکنم ابش تمیز باشه 
یعنی مردم اینجا میگفتن اب تمیز نیست 
اینجور موقع ها دلشوره میگیرم نکنه مریض شه یا قارچ پوستی بگیره ولی هیچ کس اهمیت نمیده خیلی ها تو ابن با اینکه غروبه
 
 ولی من پریسا رو قبل از غروب  از اب کشیدم بیرون و حموم کردم... 
امیدوارم چیزیش نشه ... 
نمیتونستم ذوقش رو کور کنم اینجا هیچ جایی برای شنا نداشت که دارای امکانات مثل حموم باشه  مثلا قسمت شنای مرد و زن جدا باشه
 وسایل تفریحی هم نداشت مثل جت اسکی و چیزایی که تو کیش هست واقعا هم حیفه.. 
ولی در عوض غروب بی نظیری داره  غروب طولانی...  خورشید میره تا توی دریا غرق بشه ولی هر چی میره پایبن به انتهای دریا نمیرسه...
به پریسا بادبادک هوا کردن رو یاد دادم 
تمام ظهر که بادبادک رو روی زمین کشید بلد نبود هوا کنه منم حوصله نداشتم 
من از اون ادمهام که بخوام کاری یاد بدم ترجیح میدم خودم انجام بدم 
به خصوص بچه هایی که عادت به قاپیدن دارن  بادبادک هوا شده رو هم که میگیرن باز چون بلد نیستن میندازنش زمین 
برای همین همونطور که نشسته بودم روی زمین و پاهامو توی بغلم گرفته بودم و غروب رو تماشا میکردم بهش میگفتم این کارو بکن اون کارو بکن 
اولش کلافه میشد و چند بار پرتش کرد اون ور باز تا میومدم برش دارم میدوید از دستم میگرفت انگار نمیخواست کم بیاره بلاخره یاد گرفت چطوری بادبادکو روی باد سوار کنه و بندش رو  رها کنه و بزاره که باد بادبادک رو با خودش بالا ببره 
خوشبختانه باد خوبی هم میومد 
پاشدم کمکش تند تند نخ رو شل کردم و باز بالاترش دادم بادبادک مثل پله هر طبقه روی باد سوار میشد و بالاتر می رفت و باز نخ رو شل تر میکردم بلاخره بالای بالا رفت انقدر که میترسیدم باد از دستش بکنه و ببرتش ... 
میخواستم بگم ببندتش به درختی یا سنگی ... ولی دوست داشت گذاشتم هر کار میخواد بکنه ....
اگر شب در این پارک رو نبندن و ادمها رو به زور بیرون نکنن ترجیح میدم شب همینجا بمونم .... 
دلمم غذا میخواد تو این هوا غذای خونه گی با یه لیوان چایی تازه دم میچسبه به جای غذای حاظری ... 
باید پاشم غذا درست کنم .... سبزی خوردن و میوه هم دلم میخواد اما ندارم بمونه واسه فردا ...
فکر کنم قسمت بچه داشتن همین قسمتش خیلی جذابه بازی کردن..‌ 
حوصله داشته باشی و باهاشون پابه پاشون بازی کنی وگرنه بقیه کارها مثل پختن شستن تمیز کردن رو ادم تکی هم میکنه ...
البته چیزهای دیگه هم هست عشق ورزیدن محبت کردن نوازش کردن در آغوش گرفتن بوس کردن کتاب خوندن به خاطر اون کاری کردن ... و اینکه حس کنی بچرو خوشحال کردی... خودتم حس خوبی خواهی داشت..
اینا باعث میشه ادم از خودخواهی تنها زندگی کردن در بیاد
 ادم تنها خودخواه میشه چون هر کاری رو فقط به خاطر دل خودش میکنه ...
اگر چه بچه داری زحمت و مسئولیت زیادی داره اینقدر گاهی ادمو مشغول میکنه که ادم خودش یادش میره این موضوع واقعا منو کلافه میکنه و تصمیم میگیرم یه پرستار بگیرم تا وقت کنم به علاقه مندی های شخصی به لحظه های تنهایی خودم برسم ... اما باز پشیمون میشم از خودم سوال میکنم اصلا برای چی بچه اوردم و جوابش همیشه از پرستار گرفتن پشیمونم میکنه..
دوباره هوای سفر به سرم زده کوله بارمو بستم و اینبار تنها نیستم همراه پریسا راهی شدیم اما کجا 
هر جا دلم منو برد 
برای کسیکه همیشه در سفر بوده یه مدت نره  انگار دلش برای اصل و نسبش تنگ میشه
شایدم چون اصل و نسلب من همه تو شهرهای مختلف بودن و برای دیدنشون همه عمر در حال سفر بودیم اینطوری فکر میکنم ...  
ولی دلم برای پای برهنه روی خاک راه رفتن پا توی اب گذاشتن زیر سقف اسمون دراز کشیدن و ستاره شمردن هم تنگه.. 
ولی واقعا ادم چرا اینجوریه همه اینجورین یا من اینجوریم اون موقع که همه جا ساکت بودو میتونستم زل بزنم به کوه کویر اسمونو فکر کنم دلم میخواست بچه ای باشه سکوتو بشکنه 
به زور جلوی دلمو میگیرم که حرف نزنه که حرفشو نشنوم تا نکنه پشیمون بشم 
اما حرفها به زور از لابه لای دلم افکارم راه خودشو باز میکنن و به روی ورق میاد البته ورق مجازی 
پریسا مدام حرف میزنه و هیجان تند تند سوال میکنه از جایی که میخواهیم بریم میپرسه اما من دلم همون سکوتو میخواد که سکوت و افکارم باز غرق بشم تصمیم میگیرم بریم دریا 
دریای جنوب 
اونجا اون بازی میکنه من در سکوت و تماشای دریا غرق میشم...


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:31 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱

اسمون مثل دشتی بی انتها وسیعه اما مثل اسمون تهران یا جنوب یا غرب وسیعه ترسناک نیست. اسمون کویر یه جوری پرستارست که اگر بخوای یکیشو بچینی نمیدونی کدومو انتخاب کنی اینقدر صافه که  احساس میکنی رو صحابی که هیچ رو کهکشان راه شیریم  میتونی سر بخوری.
همه جا سکوته. باد صورتو دستاتو خنک میکنه . واقعا جای دو سه تا بچه خالیه که این سکوت رو بشکنه اگر چه بچه ارامش ادم رو میگیره و به جاش تمام  اعضای بدن رو فعال میکنه. باید حواصت جمع باشه که براشون خطری پیش نیاد. لباس شستن و غذا درست کردن داره. بازی میخوان. کنکاش و کنجاوی میخوان. خیلی جاها مجبوری از خودت و استراحتت بگذری تا اونا رو ببری تا کشف و شهود کنن. بازی کنن. هیجان داشته باشن تا دنیای پیرامون خودشونو بشناسن. هوش میخواد که تشخیص بدی چه زمانی، چطوری، چی بگی. علم و سواد و اگاهی 
تربیتی میخواد که رفتار صحیح  باهاشون داشته باشی. خلاصه تمام وجود ادمو به کار میگیره. ولی در عوض حس زندگی رو فعال میکنه. دلم نمیخواد یه حیون مثل و سگ و گربه نگه دارم. بچه خوبیش اینه که حرف میزنه، حرف میفهمه، از ادم چیزی میخواد، دوست داره، بدش میاد، باهات مخالفه،موافقه. گاهی هم یه لیوان اب میده دستت. 
امشب صدای رادیو خرخر میکرد زدم شکوندمش. همین چند موج رادیوی گوشی کافیه.
سوسیم رو از روی گاز برمیدارم  خوشبختانه جونوری نیست که باهاش شریک بشم. امروز اسلحه ای که از سر مرز از یکی دلالای اسلحه و مشروب و مواد که سرشو تو ماشین به زور چپونده بود خریدم و کلی تمرین کردم تا بلاخره اولین تیرم خورد به هدف از خوشحالی بالا پایبن پریدم. 
دلم نیومد عقابی، مارمولکی یا یه خزنده‌ای هدف بگیرم.  اگر چه خطرناکن، نیش دارن، حمله میکنن  و البته گاهی هم  از ترس خودشون زودتر فرار میکنن...
اینو گرفتم اگر ادمی گرگی چیزی حمله کرد بزنمش که تا اخر عمر دردشو بکشه ولی نمیره. پس حالا حالا جا داره تمرین کنم.
تا شهر بعدی نمیدونم چقدر مونده و نمیدونم کجا قراره فردا برم. وقتی رسیدم به صد کیلیومتری شهر مثل همیشه رو گوگل نگاه میکنم و جاهای دیدنشی پیدا میکنم. عجله ای نیست 
الانم تا پلیس راه میرمو اونجا ماشین خاموش. خواب لالا... هیچ جا امن تر از پلیس راه برای خواب نیست ...
غذام تموم شد و اومدم تو کمپر و ولو شدم روی صندلی تخت خواب شو یکنفرم زیر تلویزیون و روشنش کردم. دلم ماهواره میخواد اما نیست. 
با کنترل ماشین ور رفتم روشن نشد یادم افتاد دارم دکمه ها رو اشتباه میزنم انگاری گیجم. اصلا یادم رفته وسایل بیرون رو جمع کنم.خوشبختانه خودش اتومات جمع شد و سرید تو ماشین خوبه همه چی اتوماته وگرنه کی حال و حوصله داشت اینا رو دستی جمع کنهنقشه گوگل رو دسکتاب پاشین تنظیم کردم و توقف روی پلیس راه ماشین راه افتار و تلویزیون روشن شر و یه فیلم مسخره ایرانی تا رسیدن میبینم



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:09 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۲

امشب ماه یه جوری گرد و غلمبه وسط اسمون داره میدرخشه که انگار دنیا هیچ غصه ای و رنجی نداره.
ربطش اینه که هر وقت ماه رو  میبینم یه طوری محو تماشاش میشم که یادم میره رنج هامو. انگار زمین زیر پام میچرخه و ناخوداگاه ازجا پا میشمو میرقصم. همه نا امیدی هام غم هام یهو پر میکشه میره.
البته اینجا نمیتونم برقصم لبه در ماشین روبه روی حافظیه نشستم. 
توی روز پشت درش فالگیرایی با یه پرنده وایستادن و فال حافظ میگیرن.
ولی حافظ رو از روی کتاب با خط نستعلیق خوندن یه چیز دیگست.
 وقتی خودت تمرکز کنی چشماتو ببندی نیت کنی حافظ رو به شاخ نباتش قسم بدی و از رو کتاب  فال بگیری یه چیز دیگست... 
ولی تو عصر دیجیتال گوشی رو برمیدارم و یه فال حافظ میگیرم
فالم این شد. 
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست...
حافظ همیشه برای من شبیه یک دوست یک همدم و مونس و مشاور بوده
شایدم شبیه یک آینه که افکارم احساسات درونم رو به خودم نشون میده 
ولی فالهاش یه جوری نزدیک در میاد که انگار جلوت نشسته و داره باهات حرف میزنه.
 به بچه ها که اکثرا یکی دوتا هستن با پدرو مادراشون تو پیادروی همیشه شلوغ اینجا نگاه میکنم بچه های عصر جدید بی پروا شیطون حاظر جواب و لجام گسیخته و پر از معلوماتن که با نسل ما خیلی تفاوت دارن. 
بچه ها همیشه شگفت زده ام میکنن
نگاهی به سمت تخت جمشید میکنم از همینجا. احتمالا تو این سالهایی که ندیدمش خیلی خرابتر شده و فقط افسوسش رو میخورم. یادمه تو پاسارگاد از پله های یه قلعه نیمه ویرانه بالا رفتم در حالیکه میترسیدم نکنه زیر پام خالی بشه یهو به اعماق زمین فرو برم. از اون بالا به زیر پام نگاه کردم به ستونهای به جا مانده به حالت افسونی که داشت به تصاویر عجیب دیوارها که برام نامفهوم بود 
و حس افتخار و شکوه و جلالی که توی هیچ شهر دیگه ای نداشت...
با این همه دلم نمیخواست توی این قصرها زندگی کنم زن پادشاه، دختر پادشاه یا یک ندیمه باشم. حتما بهشون خوش میگذشته با اون جشنها در خاندان سلطنتی... 
اما با حس جستجوگریم چه میکردم.
اینکه الان توی دنیای مدرنتر توی هوای آزاد بایستی و از این بالا از این بیرون تماشاشون کنی و بعد بری به جای دیگه ای سفر کنی فکر کنم لذت بخش تره...



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:08 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۳

بلاخره داره کاراش تموم میشه اولش که رفتم دنبالش خیلی ذوق داشتم. اما الان تردید دارم ... 
 دلم نمیخواد پشیمون بشم. میترسم حوصلشو نداشته باشم. 
ادم وقتی به تنهایی و قوانین تنهایی عادت میکنه و هیچ کسی نیست که قوانینشو بشکنه یا روی عادتهاش پا بزاره، اگر نفر دیگه ای بیاد و به همش بریزه، عصبانی میشه و بهش سخت میگذره. 
 اولا اصلا به این چیزا فکر نکردم... کلی نقشه کشیدم تا بلاخره رام دادن تو ...
این پروشگاه اینطوری بود یا همشون اینطورین نمیدونم! غریبه و مردم رو راه نمیدادن تو. میگفتن بچه ها روحیشون خراب میشه. بد عادت میشن. عادت میکنن. وابسته میشن. از این حرفها...
اما اینقدر هی چیزی بردم دم پرورشگاه که بلاخره بردنم تو تا جنسا رو بررسی کنن من بچه ها رو دید میزدم. 
یه بار که لباس برده بودم خانم ریس گفت: بیا تو بشین تا بچه ها پرو کنن اگر اندازشون نبود ببر عوض کن.
نشستم بچه ها دونه دونه لباسها رو پوشیدن و هر کسی اندازه خودش برداشت. هم حس خوبی بود  هم بد. با خودم گفتم کاش لباسهای تکراری یه شکل نمیوردم متنوع میوردم. دو سه مدل لباس از سایز کوچیک تا بزرگ برده بودم. برای همین همه یه شکل شده بودن ... 
تا اونا لباس عوض می کردن ریسش که پیرزن پر حرفی بود شروع کرد راجع به سر گذشت بچه ها حرف زدن که هر کدوم چه شرایطی داشتن و چجوری سر از اونجا دراورده بودن و چه مشکلاتی داشتن و چقدر با روانکاوی تونستن معضلات رفتاری اونها رو تعقیر بدن و  چه بلاهایی سرشون اومده چه سختی هایی کشیدن. خیلی به خودم فشار اوردم که توی صورتم ترحم و یا غم نشون ندم اگر چه فکر نکنم موفق شده باشم. چون خیلی سخت بود عمیقا ناراحت بشی تو صورتت یا نگاهت معلوم نشه تا احساس بدی نسبت به خودشون پیدا نکنن.. 
دلم نمیخواست احساس حقارت یا خود کم بینی کنن..‌ 
احتمالنم میکردن.
دختر بور موکوتاه که روی زمین نشسنه بود و نقاشی میکشید به خانم با حالت پرخاش گفت: قرار بود ما رو ببری شمال. پس چی شد؟ خودت قول دادی! یادت نره قول دادی...
خیلی جمله اخرو محکم گفت. از سرسختیش و اصرارش خوشم اومد.
خانم خندید و رو به من گفت: این وقتی اوردنش خیلی کوچیک بود پدرو مادرش تو تصادف از دست داده بود. کسی حاظر نشده بود بزرگش کنه پ. وقتی اوردنش اینجا لال شده بود، از شوک. خیلی باهاش کار کردیم بعدش تازه با لکنت حرف میزد. الان ببین چه بلبل زبون شده. خیلی وقته دلش میخواد بره شمال 
تا یه روزی برنامه ریزی کنیم جوازشو بگیریم ببریمشون... 
خوشم اومد ازش. فکر کنم اینم مثل من اهل گردشه زبل مبلم که هست فکر کنم باهاش بهمون خوش بگذره...

خانمه گفت باید بری بهزیستی. به دخترای مجردم بچه میدن. یکم دو دل بودم برم نرم.تصمیم گرفتم رفت و اندم رو بیشتر کنم تا دل خانم ریس رو ببرم تا اجازه بده بچه رو چند جلسه با خودم ببرم بیرون اگر تفاهم اخلاقی داشتیم مشکل ذاتی نداشتیمتونستیم با هم کنار بیاییم برم دنبال کارهاش. جلسه بعد که رفتم چند تا کتاب روانشناسی با خودم بردمبرای گروه سنی ۶ تا ۱۲ سال راهم دادن تو تا خانم روانشناس کتابها رو بررسی میکرد با خانم ریس حرف زدم اما قبول نکرد به همون دلایل همیشه که وابسته میشه خواستم بیارتش باهاش حرف بزنم.اومد با حضور مشاور یکساعتی خرف زدیم حاظر جواب بود و رودار تو حواب دادن کم نمیورد کلی ارزوهای بزرگ داشت و بی پروا بود. البته کمی پرخاشگرو عصبانی که قابل درک بود. تصمیم خودمو گرفتم ازش خوشم اومده بود. تو خونه تمام مدت تصویرش جلوی چشمم بود.  برای گرفتنش اقدام کردم



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۴

خوشبختانه این سربالایی رو ماشین میومد بالا  نه بکسباد کرد نه داغ کرد نه خاموش کرد نه خراب شد که از ترس تو کوه، تنهایی دلهره و دلشوره و سرگیجه بگیرم. 
راحت و روون همچین خشکل اومد این بالا... 
ولی توی راه همش استرس داشتم با اینکه بعد از اون پیکان قهوه ای مون چند تا ماشین مدل جدیدسوار شدم و سفر رفته بودم و هیچ وقتم توی راه نموده بودیم اما هنوزم توی سر بالایی ها یاد هن هن پیکان قهوه ایمون می‌افتم. 
حالا اینجام بالای کوه ایستادم. دستهامو باز میکنم... 
وسط ابرها.
هوا سنگینه.. 
روی کوه که باشی همه چی اعجاب انگیزه برعکس کویر که همه چیز مرموزه...
بالای کوه  حتی اسمونم زیر پاته لای امواج ابرها  محو میشی... 
هر چی کویر انگار مقعره از اینجا انگار زمین محدبه
 حالا که این بالام دلم نمیخواد نه ستاره بچینم نه ماهو بغل کنم فقط تماشای همه چیز قشنگه ...
پایین پام ابرها روی هم مثل یه عالمه پنبه زده شده جمع شدن اگر میشد روی ابرها پرید روی بال هوا سوار شد چی میشد... 
 اگر رعد و برق بزنه!
امیدوارم ماشینم و این باطری های خورشیدی رو سقفش منفجر نشه. 
دستامو زیر بغلم میزنم هوا سرده مور مورم میشه. 
 منو بگو تنها پناهم بالای کوه فقط خود کوهه.
فکر کنم این اخرین سفر تنهاییم باشه دفعه بعد با دوست کوچولوم میرم ... البته اگر دوست داشته باشه بیاد. گفتم دوست؛  چون حس مادر بودن بهش ندارم. اگر چه دوستش دارم. شایدم بعدا پیدا کردم... ولی فکر کنم غریزه، خون، ژن یه چیز دیگست... اگر چه خیلی ها بدترین زخمها رو از هم خونها خوردن یا حتی کشته شدن.. علتشم اینه که ادم بیشترین عشق و اعتماد رو به هم خونش داره... 
اگر ادم عاشق نباشه اعتماد نکنه ضربه هم نمیخوره... 
گذشته از این علاقه ای که ادم به هم خونش داره انگار از یه جایی از ته های دل ادم دقیقا یه جایی که بند ناف تشکیل میشه بسته میشه،میاد.. 
شایدم من اشتباه کنم و برای دیگران جور دیگه ای باشه... 
با این حال اتاق مخصوص دوست کوچولوم رو اماده کردم با لوازم و رنگارنگ مخصوص سنش.. 
 من ادم شلخته ای هستم و همیشه اتاق و خونم ریخت و پاشه. چون به نظرم نظم یعنی هر چیزی سر جای خودش یعنی اگر لیوان وسط اتاقه همیشه همونجا باشه... 
منم همیشه یادم میمونه جای لیوان کجاست و اگر کسی جاشو عوض کنه  باید دنبالش بگردم.. ولی به خاطر دوست کوچولوم اتاقم رو جمع کردم خونه رو دادم تمیزو مرتب کردن... 
اگر مفهوم مشترکی راجع به نظم داشته باشیم احتمالا کمتر به مشکل بخوریم مثلا جای لیوان همیشه تو کابینت سمت چپه... 
فردا باید برم تحویلش بگیرم. اگر میخواستم بمونم خونه از هیجان دل آشوب میگرفتم.



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:55 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تکه ای از داستان سوپر استار 2

من ان وقت که گفتم مزاحمم نشو و با من حرف نزن از من نگو ...
و تو جواب دادی: هر وقت به من فکر نکردی من هم راجع به تو حرف نمیرنم،
نابود شدم....
ده بار شکستمو جمع شدم ... همون موقع خنجر تو دلم فرو رفت که دیگه عاشق کسی نتونم  بشم ...

حتی نه اون موقع که گفتی به جای من تصویرم رو نگه دارو نگاه کن که اتیش گرفتمو سوختم لبام به هم چسبید،
که فهمیدم قطره ای از عشق چیزی نمیدونی و فقط کلمه عشق لق لقه زبانته ...
حتی نه اون موقع که پیجتو بستی نه برای همه فقط برای من ... که تا قبل از اون تو سخترین لحظات و هجمه ها هم حتی به روی مردم نبسته بودی...همون موقع پرت شدم از آسمان، زمین و قلبم سوراخ شد و فهمیدم که قطره ای ارزش برام قایل نیستی و همه حرفات گفتن ملکه به من، یک دری وری بیشتر نبود...
حتی همون موقع که رفتمو دفن شدم زیر خاک و یخ و برف هم حتی نمردم .....
حتی اون موقع که گفتی ادم روی کسیکه سرمایه گذاری میکنه به راحتی از دستش نمیده و فهمیدم فقط یک کالا و ابزار بودم برای پر بیننده شدن برنامت، نمردم...
 اون موقع هم که دیدم دیگران مثل من چقدر زیادن که دقیقن مثل من باهاشون این شکلی یا شکلهای بیشتری ارتباط داری هم
هم حتی ....
فقط اون موقع که بارها شکستم پاشیدم ریختم زمین باز جمع شدم همون موقع که دیوانه شدم و خنجر به اعماق دلم فرو رفت که دیگه عاشق نشم
همون موقع تنفرو توی دلم کاشتی و نفرینت کردم ...
هر روز منتظر تقاصت بودم
خوشحال شدم وقتی تقاص خدا رو دیدم
دلم خنک می شد و کمی اروم ...
چقدر خوبه که خدا منتقم هست .....
بماند بعدها چقدر به خاطر حماقتم خودمو سرزنش کردم ... که چرا عشقمو نثار یک بی ارزش و بی لیاقت کردم....

 


وقتی  درو بروم بستی و  گفتی برو با برف سال دیگه نیا...
وقتی حتی انگشتامم یخ بست و  برای نوشتن و ازم گرفتی....
وقتی خیالمم ویران کردی که دیگه  نتونم خیال جدیدی ازت بسازم
 دیگه جایی نزاشتی برای بودنم....
دیگه خودتم از اون موقع زیادی بودی....
از اون به بعد  فقط به زور خودتو تحمیل کردی... دیگه از اون بعد حضورت فقط تجاوز بود به حقوق من و بس ...
همون موقع باید خودتم میرفتی.... باید برای خودت شخصیت و احترام و ارزش قایل می شدی و میرفتی... همون چیزایی که هیچ کدومشو نداشتی ....
باقیه بودنت دیگه فقط دزدی بود و ظلم بود و تجاوز ....
همین ...
الان مونده فقط خوابهام که گاهی میبینم .... میدونم هنوزم میبینیشون ....
همون چیزی که باعث شد روز اول برای نامه نوشتی ....
خواب و خیالم ....

 


به قول شاعر رستم یلی بود در سیستان
من کردمش رستم دستان....
من برای عشق خودم حرمت قائلم....
 من ازت خیالی ساختم و جان دادم بهشو... پری و بالی دادم و فرستادمت توی دنیای خیالی و ... شدی ادم دیگری ... زیبا و ستودنی... اسطوره ای... قهرمانانه.... بی عیب و نقص... با کمالات

خودمم عاشق نقش خیالی‌ام شدم .... و باورش کردم .... باورش کردم که همینو که خیال میکنم هست ...
وگرنه تو....
نه شاهزاده بر اسب سپید تو قصه ها بودی، بلکه شاهزاده احتجاب بودی ....
و نه  شخصیت اسطوره ای شاهنامه بودی، بلکه فقط چنگیز خان مغول بودی....

 


خدا کنه جنگ اخرم بوده باشه ...
بلاخره خسته و تن زخمی از جنگ برگشتم ... نالان و درمانده به آغوش مادرم و پدرم ...
آخ چقدر دلم تنگ شده بود برای دستان گرم پدرم .. چقدر دلتنگ بودم برای آغوش پرمهر مادرم و چقدر دلم لک زده بود که دوباره طعم دستپخت مادرم را بچشم ...
۵ سال عمرم هدر رفت به جنگ ... .ای کاش هیچ وقت ادم مجبور نبود بجنگه ....
ای کاش همه به حق خودشون قایل بودن، پاشونو از گلیمشون درازتر نمیکردن، ای کاش هیچ کس حق کسی رو نمی‌خورد. ای کاش هیچ کس به کسی ظلم نمی‌کرد. اون وقت دیگه جنگی نبود...
چقدر دلم می.خواد بعد از اون همه گرد و غبار و دود، دوباره قیافه پر مهر مردمو ببینم که به هم مهربونی می‌ کنن.  دوباره خنده بچه ها رو تو بازی هاشون ببینم ....
دلم میخواد هوای تازه را با تمام وجود نفس بکشم ... و ریه هامو پر کنم از اکسیژن درختان پارک، باز چشمم بیفته به اسمون صاف پرستاره ....
همیشه جهاد حس خوب نمیده ... حتی اگر با تمام وجودت بدونی حق با توهه ...
  اما گاهی جهاد با تمام بدیش، سختیش، بی خوابیش، دردش، رنجش، زخم خنجرش، ترسش، اما اخرش که پیروز میشی حس خوبی داری.... 
خیلی دلم میخواست آخرش که پیروز میشیم جشن بگیرم مثل جشن انقلاب ... اما وقتی رسیدم اینقدر خسته بودم که فقط دلم میخواست دستمو بزارم روی دلمو بخوابم. یک خواب عمیق و اروم....
در سکوت بدون جشن در آرامش .....
بعد از ۵ سال ، سه روز خوابیدم ... در آرامش ....
خدا کنه آخرین جنگ باشه ....

 

قسمتی از سوپر استار 2

 



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:57 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

داستان نوکاپ


www.instagram.com/a_moghimian

داستان نوکاپ

مناسب گروه سنی 8 تا 11 سال برای تهیه آن و دیدن کتابهای دیگر به اینستگرام بیایید ....

 

 


نوکاپ


محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان می­چسبید. بچه­ها پیراهن­هایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهن­شان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچه­ها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل می­دادند توی آب و می­خندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچه­های 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچه­ها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهای­شان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخل­ها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. می­رفتند روی سنگهای پایین کوه و می­پریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچه­های دیگر دور شد. ‍‍2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی... کجا میری؟!

محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید می­رفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوه­ها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجه­اش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچه­ها گفت: اونجا رو نیگاه ... یه سوراخ بزرگ...  توی اون کوهه!

دودا که از همه­شان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره می­کرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!... بچه­ها یه غاره!

بچه­ها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی می­گن!

مندوست که آرام می­آمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچه­ها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره!

ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی می­گی؟!... من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده...

چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت می­کنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده.

محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم...

کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه.

بهمن گفت: هیچ کس نمی­ تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت می­کنه.

 دودا گفت: من که می­خوام برم خونه. الان آفتاب می­ره، سروکله حیوونهای وحشی پیدا می­شه.

از روی سنگ پرید پایین و برگشت. بچه­ها هم که دیدند دیر وقت است دنبالش راه افتادند. محمد تمام راه در فکر غار بود.

 پشتِ درِ خانه، با عجله هر کدام از دمپایی­هایش را به طرفی پرت کرد. 1دودنی بالای در آویزان بود.درمیان دیوارهای گلی، کمی از برگهای زردِ داز دیده می­شد. به طرف مادر دوید که روبه­رویِ اجاق نشسته بود، غذا می­پخت. گلیمی کف خانه پهن بود. پدر از روی متکایِ گرد و درازی که لم داده بود، نیم­خیز شد. استکان را روی نعلبکیِ توی دست دیگرش گذاشت و گفت: بچه؛ چته؟ چرا هولی؟..

محمد با سرعت دو زانو نشست کنار مادر. با هیجان گفت: مامان... مامان... من یه غار پیدا کردم.

خواهرهایش زری و نورا با ظرفها، کنار اجاق 2خانه بازی می­کردند با هم پرسیدند: غار؟!

مادربزرگ سرش را از روی پارچه­ای­ که 3سکه دوزی می­کرد، بالا آورد. تکیه داد به پشتی و او را نگاه کرد.

مادر با نگرانی گفت: نکنه به کله­ات بزنه، بری تو اون غار!.

محمد با تعجب پرسید: چرا؟!

مادر فکری کرد و جواب داد: چون اونجا دیو هست!

محمد از جایش بلند شد. لگدی به هوا زد و دستان مشت کرده­اش را یکی بعد از دیگری روبه­رویش زد. با دهانش صدا درآورد:  اوووووووواُاُاُاُ... ای ی ی ی ی...

 مثل فیلمها که تو تلویزیون دیده بود. داد زد: من دیو رو می­کشم. زورم زیاده. ببین...

مادر گفت: تو بچه­ای؛ زورت به دیو نمی­رسه. تو رو می­کشه، از کوه پرت می­کنه پایین.

پدر که چایی­اش تمام شده بود، استکان و نعلبکی را گذاشت زمین با عصبانیت گفت: بچه بشین!... مادربزرگ لبخند زد و سرش را چند بار تکان داد گفت: امان از این بچه­ها!

وبه دوختنش ادامه داد. محمد ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت. رفت تلویزیون را که رویِ چهارپایه  چوبیِ کنار دیوار قرار داشت، روشن کرد. پدر گفت: بذار شبکه یک، اخبار ببینم.                      

محمد گذاشت شبکه یک و رفت به رخت خواب­هایی که گوشه خانه، روی هم چیده شده بودند تکیه داد. به فکر فرو رفت: من باید گنج رو پیدا کنم. اون وقت همه ازم اطاعت می­کنن... یعنی دیو چه جوریه؟! حتما خیلی بزرگه!... چطوری می­تونم اونو بُکشم؟!... یه چوب می­برم؛ محکم می­کوبم رو سرش تا جا در جا بمیره...

در همین افکار بود که خوابش برد. شام آماده شد. مادر سفره را انداخت. همه دورش نشستند. پدرش به مادر گفت: محمد رو صدا کن غذا بخوره

  • ولش کن، بذار بخوابه. اینقدر تو 1زِلِّ آفتاب، این طرف و اون طرف دویده که از حال رفت.

صبح، صدای مرغ و خروسها همه جا را برداشته بود. پدر سحر رفته بود سرِ زمین. نورا و زری هنوز خواب بودند. مادربزرگ چایی را دم کرده و صبحانه می­خورد. بوی نان تازه در خانه پیچیده بود. محمد کمی از نانی که مادرش پخته بود، کند. از ظرف پنیر برداشت و خرد کرد لای نان، پیچید و گاز زد. از خانه  بیرون رفت. یاد غار افتاد. دلش می­خواست برود آنجا، گنج را پیدا کند. 

کریم جلوی خانه­شان با بهمن فرغون سواری می­کردند. بهمن توی فرغون نشسته بود و کریم دو دسته آنرا گرفته بود، هل می­داد. کریم وقتی محمد را دید، ایستاد و فریاد زد: هی محمد؛ بیا بازی کنیم...

محمد لقمه در دهانش را قورت داد و بلند گفت: نه؛ کار دارم.

بهمن دو دستش را دو طرفِ بیرونِ بدنه­ی فرغون کوبید و گفت: زود باش؛... یالله...برو... برو...

کریم به راهش ادامه داد.

مادر از جلوی آغل صدا زد: محمد؛...بیا این بزها رو ببر پای کوه­ها بچرن..

 محمد چوب دستی را از کنار آغل برداشت و بزها را هی کرد. از کنار آنها رد می­شد که بهمن دو دستش را محکم به بدنه فرغون کوبید و فریاد زد: واستا..واستا

کریم فرغون را زمین گذاشت. بهمن پرید پایین و دوید به طرف محمد که پشت بزها راه می­رفت. گفت: منم باهات میام...

کریم فرغون را در خانه­شان گذاشت، بعد به طرف محمد و بهمن دوید.

 بزها خارها را از پای کوه می­کندند و با ولع می­خوردند. بعضی­هایشان از تخته سنگها بالا می­رفتند و بوته­های روی دامنه­ی کوه را می­کندند.




[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:24 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سه کتاب سیبای تنبل،گنجشک کوچولوی تنها، سقوط آزاد


سه کتاب گنجش کوچولوی تنها

سیبای تنبل

سقوط ازاد

مناسب گروه سنی ب و ج یعین دوم دبستان تا چهارم را می توانید از سایت مانیان و سایت کتابراه بخرید قطع جیبی 8 صفحه

 

لینکها در دنبالک ها هست ....



[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:22 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

آموزش رایگان داستان نویسی برای کودکان 8 تا 12 سال

 

برای اطلاعات بیشتر به آیدی تلگرام @nikonab    مراجعه کنید ......

 



[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:19 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

شاهزاده خوش چهره

 

 

ا

روزی روزگاری پادشاه کشور قصه‌ها که پسرش، دیگر حالا بزرگ شده بود و برای خودش مردی‌ بود، را صدا زد و به او گفت: پسرم تو شاهزاده و ولیعهد این مملکت هستی. بهتر است قبل از مرگ من ازدواج کنی و پسری بیاوری تا اکنون اعتبار پادشاهی آینده تو، برای مردم محکم شود.

 

پسر گفت: اما پدر من هنوز کسی را برای ازدواج پیدا نکرده‌ام.

 

پادشاه جواب داد: من برای تو دختری را در نظر گرفته‌ام. شنیده‌ام آن سوی سرزمین در، دریاهای بزرگ پری‌ای زندگی می کند که بسیار زیبا روی است. اگربا او ازدواج کنی، علاوه بر اینکه مالک کل خشکی‌ها هستی مالک کل دریاها هم، می‌شوی و در آینده نیز فرزندانی زیباروی و قدرتمند خواهی داشت.

 

پسر خوشحال شد. کوله بار سفرش را جمع کرد. صبح زود وقتی که آسمان رو به روشنایی می‌رفت، با اسب به طرف دریاهای بزرگ راهی شد.

 

روزها گذشت وشاهزاده، روستاها و شهرهای زیادی را طی کرد.

 

تا به شهری رسید که بوی دریا و ماهی‌ها به مشامش می‌خورد. شاهزاده تصمیم گرفت، به مزرعه‌ای که در نزدیک او بود و جوی آبی در کنارش جریان داشت برود؛ غذایی بخورد و سر و روی خود را بشوید.

 

وقتی به نزدیک مزرعه رسید صدای آوز محزونی گوشش را نوازش داد. اطراف را نگاه کرد. از دور دختری را دید که از بین مزارع می گذرد و به سمت او می آید.

 

شاهزاده از اسب پایین آمد. از کوله‌اش شربتی را در آورد. جرعه ای از آنرا نوشید و مشغول تماشای دختر شد. لحظه به لحظه لباس رنگارنگ روستایی و چهره‌ی زیبای دختر که مثل ماه در سیاهی موهایش می درخشید، نمایان تر می شد.

 

دختر به نزدیک شاهزاده رسید. لبخندی روی لب‌هایش که مثل گلهای کنار جوی، قرمز بود؛ نشست. پسر پادشاه انگار یک لحظه همه‌ی درونش شعله ور شد.

 

دخترکه سر و لباسش غبار آلوده بود، نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و به او گفت: معلوم است که از ثروتمندان هستی؟ تو کیستی و به کجا می روی؟!

 

صدای محزون و گیرای دختر مثل لالایی در گوش پسر نواخته می شد. در دلش گفت: دختری که می تواند همسر زندگی من باشد همین است، نه یک پری دریایی که معلوم نیست چگونه باشد و یا چه خلق و خویی داشته باشد.

 

و سپس با غرور جواب داد: من ولیعهد این سرزمینم. در حال سفرم؛ دنبال دختر مورد علاقه ام می گردم؛ تا با او ازدواج کنم.

 

دختر از شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و گفت: خوب… توانسته‌ای او را پیدا کنی؟!

 

پسر گفت: بله… اکنون روبروی من ایستاده است. در حالیکه هیجان در صدایش موج می زد پرسید: با من ازدواج میکنی؟

 

دختر خوشحال شد و گفت: معلومه… چه کسی از پسر پادشاه بالاتر و بهتر؟!

 

و هر دو روی اسب نشستند و به سمت کاخ راه افتادند. هر دو در دلشان چراغ امید روشن بود و در فکرشان رویاهای زیبا…..

 

وقتی به کاخ رسیدند، شاهزاده دختر را به خدمه سپرد تا برایش لباس خوبی فراهم کنند. خودش هم بعد از حمام و رفع خستگی لباس مناسبی پوشید و به همراه دختر به کاخ پدرش رفت.

 

پسر با خوشحالی به پادشاه گفت: پدر…. من آن پری زیباروی را با خود آوردم. اکنون می توانید بساط عروسی را فراهم کنید.

 

پادشاه نگاهی به قد و بالای دختر انداخت. دختر به عنوان تعظیم سرش را خم کرد. پادشاه گفت: این خیلی عالیست. مبارک باشد؛ همین اکنون دستور میدهم تا عروسی را برپا کنند، به همه جارچیان می گویم تا به همه شهرها خبر دهند.

 

پادشاه به سرعت مجلس با شکوهی راه انداخت.

 

بعد از آن شاهزاده و دختر، روزهای خوب و شادی را با هم می گذراندند. پسر گشت و گذارش را میان مردم فراموش کرده بود و دختر تماشای غروب و طلوع زیبای خورشید را.

 

مثل هر روز شاهزاده، با صدای خدمتکار که به درب کوبید و گفت: عالیجناب صبحانه و نوشیدنی‌تان را آوردم؛ از خواب بیدار شد. از پشت پنجره همسرش را داخل حیاط دید که در حال شانه زدن موهایش، زیر نور خورشید است. نزد او رفت. سلام کرد و دستی در گردن او انداخت و گفت: امروز خیلی هوا گرم است…

 

همسرش لبخندی زد.

 

شاهزاده گفت: بیا برویم در آب استخر، کمی شنا کنیم و سرحال شویم.

 

دختر اخم‌هایش درهم رفت. خودش را از دست شاهزاده رهاند و گفت: نه… باید بروم به کارهایم برسم. راستی تو چرا نمی روی به امور مملکت رسیدگی کنی؟ بهتر است سری هم، به کاخ پدرت بزنی. چند روز است که او را ندیده‌ای؟!

 

شاهزاده ابتدا متحیر شد و بعد، بی تفاوت به حرف همسرش، او را در آغوش گرفت و به سمت استخر داخل حیاط کشاند.

 

همسرش عصبانی شد و فریاد زد، چه کار می کنی؟! گفتم باید بروم…

 

و هر دو به داخل آب افتادند. بعد از چند ثانیه از زیر آبها بیرون آمدند .شاهزاده، آبِ روی چشمانش را با دست پاک کرد. در آن سوی استخر یک ماهی بزرگ را دید که نیمی از بدنش ماهی و نیمِ دیگر، چهره همسرش است. لحظه ای از تعجب تکان نخورد و بعد به خود آمد. خود را به لبه‌ی استخر رساند. با عصبانیت پرسید: تو که هستی؟

 

ماهی گفت: کار اشتباهی کردی که من را داخل آب انداختی. ما داشتیم باهم، زندگی خوبی می کردیم و در آینده صاحب کل این سرزمین می شدیم.

 

شاهزاده از این حرف جا خورد و با تعجب پرسید: یعنی ….یعنی چه؟! منظورت این است …؟!

 

ماهی در آب غلطی زد و خود را به لبه آن سوی استخر رساند و گفت:من پری دریاهای آن سوی سرزمینم. روزی از ماهی‌گیرها که با قایق و لنچ‌هایشان، به روی دریای من آمدند، شنیدم که پادشاه، پسری دارد خوش چهره. تصمیم گرفتم کاری کنم که همسر شاهزاده شوم تا هم مالک کل دریاها و هم مالک کل خشکی باشم.

 

پسرکه احساس می کرد گوش‌هایش اندازه گوش‌های الاغ شده است و از تعجب چشمانش گرد شده بود، با دقت به حرف‌های پری دریایی گوش می داد.

 

پری ادامه داد: به همین دلیل نزد درخت هزارساله ای که، در یک ساحل دور افتاده قرار دارد و کسی هم، از آن خبر نداشت، رفتم. از او خواستم که مرا شبیه انسان کند.  سه روز تمام، روزه گرفتم و سه روز و سه شب نخوابیدم. در ساحل آنجا، روی خشکی، در آفتاب داغ و سوزان، دراز کشیدم تا باله‌هایم به پا تبدیل شدند. اما نباید هیچ‌ وقت درونِ آب حجیم می‌افتادم. چون دوباره پاهایم به باله برمی‌گشت.

 

بعد از آن، به طرف پایتخت راه افتادم . به اولین ده که رسیدم، از زنان آنجا در قبال پرداخت مرواریدی که با خود داشتم، لباس و غذا تهیه کردم.

 

پسر ابتدا خشکش زده بود. نمی دانست چه کار کند. اما بعد به داخل کاخ و به اتاقش رفت. مدام از این طرف، به آن طرف می رفت و با خود فکر می‌کرد.

 

از هیبت پری دریایی هیچ خوشش نمی آمد. غیر از چهره اش که همان چهره دختر معصومی بود، که روز اول دیده بود، هیچ شباهتی به دختر مورد علاقه‌اش نداشت.

 

از طرفی حرف‌های پدرش قبل از سفر، مدام در ذهنش می چرخید. در آخر تصمیم گرفت که پری را، برای همیشه در آنجا رها کند.

 

از غروب خورشید گذشته بود.

 

پادشاه که مدتی می شد از پسرش بی خبر بود، تصمیم گرفت به دیدن پسرش برود و از اوضاع فرزنددار شدن او با خبر شود.

 

پادشاه وقتی وارد حیاط شد، پری دریایی را دید که، در کنار استخر خوابیده است. داخل کاخ شد و به اتاق پسر رفت. او را دید که بی قرار و عصبانی است. تعجب کرد و پرسید: پسر چه شده است؟!  چرا اینقدر عصبانی هستی؟ شاهزاده  که دیگر خیالش راحت بود چیزی برای پنهان کردن ندارد. آرام روی تختش نشست. روبه به پدرش گفت: من دیگر نمی توانم با یک پری دریایی زندگی کنم. ما هیچ شباهتی به هم نداریم. من چطور میتوانم تا آخر عمر، با یک ماهی بد هیکل و بزرگ زندگی کنم؟ چه رسد که از او، ولیعهدی هم به دنیا بیاید.

 

پادشاه کنار پسر روی تخت نشست و دستی به پشت پسرش زد و گفت: من با اینکه هیچ وقت پری دریایی را ندیده بودم، اما می دانستم که او چگونه است و چه مشخصاتی دارد. آگاهانه به تو گفتم که با او ازدواج کنی. پسر گفت:اما آخر مالک کل سرزمین شدن…..

 

 پادشاه حرف پسر را قطع کرد که: نه …فقط این نبود.

 

راستش را اگر بخواهی….

 

 زمانی که با شاهزاده هندوستان یعنی مادرت ازدواج کردم، بعد از مدتی، متوجه شدم که ما بچه دار نمی شویم .سالها گذشت. اما از زنان دیگر هم بچه ای به دنیا نیامد. روزی پادشاه هندوستان به دیدن ما آمد وگفت که راهی را به ما نشان می دهد که بچه دار شویم، به شرط آنکه همسران دیگر را رها کنم و تنها؛ دخترش همسرم باشد. من هم که ولیعهدی می خواستم، قبول کردم.

 

 پادشاه نفس عمیقی کشید. پنجره را باز کرد و به ستاره های شب خیره شد.

 

صدای هم خوانی جیرجیرکها سکوت اتاق را شکست .

 

پادشاه رو به پسرش کرد و ادامه داد: پادشاه هندوستان به من و مادرت قورباغه ای داد و یک شیشه، که درون آن معجونی بود. او تعریف کرد که چگونه آنرا از یک ماهاراجه‌ی هندی گرفته است و اگر آن معجون را به قورباغه دهد، قورباغه پسری خواهد شد.

 

ما همان موقع به قورباغه کمی از معجون دادیم. جلو ی رویمان پسری سبز شد بسیار زیبا و خوش تیپ .

 

پادشاه هند شیشه را به مادرت داد و گفت که هر روز قطره ای از این معجون را به تو بدهد تا پسری باقی بمانی….

 

اما مادرت دلش نمی خواست، تو این راز را هیچ وقت بفهمی. برای همین همیشه، از آن معجون داخل شربتی می ریخت و به تو می‌داد. آن شربت‌های همیشه‌گی که برای تو فرستاده می‌شد، از همان معجون بود.

 

 پسر سرش را میان دو دستش گرفته بود، و در حالیکه هنوز، هیبت پری دریایی برایش هضم نشده بود، با شنیدن حرفهای پدر گریه سر داد.

 

پادشاه کنار پسر نشست و گفت: به همین علت به تو گفتم که با پری دریایی ازدواج کنی. اکنون من می روم تا راحت باشی. فردا با من بیا و به امور مملکت رسیدگی کن.

 

پادشاه رفت اما جیرجیرکها هنوز آواز می خواندند و گاهی صدایشان در میان گریه شاهزاده گم می شد.

 

صبح شد. پری دریایی بیدارشده بود و در آب به این طرف و آن طرف می رفت. شاهزاده که تاصبح نخوابیده بود بلند شد و از پنجره، طلوع خورشید را نگاه کرد که چگونه  آرام بالا می آید و خودش را در تاریکی شب جا می کند و آن را از میدان می‌برد. به پری دریایی نگاه کرد…

 

و سپس رفت تا زندگی را از نو آغاز کند.

 

 

 

||||| نویسنده آناهیتا مقیمیان از سایت یک شعر
 

ا



[ شنبه 03 آبان 1393 ] [ 17:32 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

داستان کوتاه بچه گربه

 

ا

با انگشت سبابه اش به سمت باغچه‌ی کوچک دور درخت  اشاره کرد و خیلی جدی گفت: “برو تو باغچه بشین.”

 

رفت  و توی باغچه نشست.

 

زن جوان دست بچه اش را که یک کاپشن صورتی با عکس یک خرسک قهوه ا ی بر تن داشت را گرفت و  به راه افتاد .

 

چند ثانیه بعد گربه به دنبالش.

 

زن ایستاد و با همان جدیت قبل به گربه اشاره کرد و گفت: “همینجا بشینُ  دنبال ما نیا.”

 

گربه روبه روی زن نشست. دنبش را به دور خودش حلقه کرد و با سر کج و  چشمان معصومانه اش به زن خیره شد. زن  دست بچه اش را گرفت و به راه افتاد  .گربه همانطور نشست و  دور شدن تدریجی زن و کودک را تماشا کرد. اما هنوز فاصله‌شان  زیاد نشده بود که گربه به سمتشان دوید. زن ایستاد وبه کیف مشکی اش که آن را  اریب روی شانه اش انداخته بود، نگاهی کرد وبعد رو به گربه که حالا مقابل او ایستاده بود و میو میو می کرد،

 

گفت: “اخه من چیزی ندارم که بهت بدم بخوری،فقط کاکائوو دارم. “

 

گربه به سمت کودک رفت. چرخی به دورش زد و میومیو کرد. کودک دو قدم به سمت عقب برداشت؛ وبا لحن کودکانه اش  گفت:”مامان مامان؛ می تسم می تسم .”

 

 زن دست بچه اش را گرفت و با ملایمت به کودک گفت:” نترس. ترس نداره که؛ ببین چه بچه گربه‌ی ناز کوچولوییه….موهاشم خیلی تمیزه!!…..”

 

و بعد راه افتادند  و بچه گربه هم به دنبالشان.

 

زن  برای اینکه از دست بچه گربه خلاص شود،ایستاد و در کیفش را باز کرد و از توی آن یک تکه کاکائو کند و بیرون آورد و کمی آن طرف تر، کنار لبه جوی انداخت.بچه گربه به سمت آن دوید و آن را بو کرد. زن سریع  دست بچه اش را گرفت و با قدمهای بلندترسعی کرد تا زمانیکه بچه گربه مشغول  کاکائو است از او فاصله بگیرد .

 

اما طولی نکشید که بچه گربه بعد از بو کردن کاکائو دوباره خودش را به زن و بچه رساند.

 

زن که دید فایده ای ندارد ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. اما هیچ مغازه ای در آن نزدیکی نبود.

 

 روبه بچه گربه به مهربانی گفت:”دنبال من نیا .من خوارکی ای ندارم که بهت بدم.”

 

اما ناگهان نگاهش به تکه نان خشک لواشی افتاد که توی باغچه اطراف درخت  افتاده بود. با خوشحالی گفت:”آهان ؛ بیا نون. “

 

 و به سمت باغچه رفت و نان لواش را از میان آشغالهای ریخته شده در باغچه برداشت و جلوی بچه گربه انداخت و گفت:” بگیر بخور.”

 

گربه به سمت نان رفت و کمی آنرا بو کرد. اما دوباره به سمت زن که هنوز ایستاده بود، تا خوردن بچه گربه را تماشا کند برگشت، ومیو میو کنان دستان زن را نگاه کرد.

 

زن با ناراحتی گفت:” ای بابا؛… من چیزی ندارم.  برو برای خودت یه چیزی پیدا کن و بخوردیگه.”

 

و با بچه اش  به راه افتاد.

 

ناگهان بچه گربه که انگار چیزی دیده باشد به سمت حفره ای که در دیوار خانه ی حاشیه پیاده رو ایجاد شده بود رفت و سرش را داخل آن کرد و مشغول بو کشیدن شد. زن  سریع کودکش را بغل کرد و به او گفت:” بیا تا این  بچه گربه اونجا مشغول بو کشیدنه، ما بریم اونطرف خیابون تا پیدامون نکنه.”

 

 و به سرعت از خیابون رد شد.

 

و زیر لب زمزمه  کرد: “انشاءالله زودتر یاد بگیره که برای خودش غذا پیدا کنه.”

 

چند قدم آنطرفتر کلاغی تکه استخوان مرغی که هنوز پرگوشت بود را از میان ظرف یکبار مصرفی که روی پیاده رو دمر شده بود برداشت و به سر چراغ برق کنار خیابان  پرید و مشغول خوردن شد.

 

||||| ||||| داستان کوتاه از آناهیتا مقیمیان در سایت یک شعر
 

ا



[ سه شنبه 04 شهریور 1393 ] [ 17:20 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]