نوکاپ
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
نوکاپ
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیمعرفی داستان نوجواننوکاپ

تعداد بازدید : 193
نویسنده پیام
admin آفلاین


ارسال‌ها : 3
عضويت : 6 /4 /1393
نوکاپ
محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان می¬چسبید. بچه¬ها پیراهن¬هایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهن¬شان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچه¬ها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل می¬دادند توی آب و می¬خندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچه¬های 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچه¬ها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهای¬شان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخل¬ها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. می¬رفتند روی سنگهای پایین کوه و می¬پریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچه¬های دیگر دور شد. ‍‍2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی... کجا میری؟!
محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید می¬رفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوه¬ها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجه¬اش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچه¬ها گفت: اونجا رو نیگاه ... یه سوراخ بزرگ... توی اون کوهه!
دودا که از همه¬شان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره می¬کرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!... بچه¬ها یه غاره!
بچه¬ها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی می-گن!
مندوست که آرام می¬آمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچه¬ها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره!
ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی می¬گی؟!... من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده...
چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت می-کنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده.
محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم...
کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه.
بهمن گفت: هیچ کس نمی¬ تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت می¬کنه.


خرید از a_moghimian اینستگرام و یا تلگرام با تخفیف
یا خرید از سایت انتشارات گیوا
و یا خرید از کتابراه

امضای کاربر : داستان نوکاپ از انتشارات گیوا و پیج a_moghimian اینستگرام و یا تلگرام و یا همینجا با تخفیف
پنجشنبه 10 مهر 1399 - 02:47
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.



تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ