آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 294 admin
در بغداد 0 186 admin
نوکاپ 0 196 admin

داستان نوکاپ


www.instagram.com/a_moghimian

داستان نوکاپ

مناسب گروه سنی 8 تا 11 سال برای تهیه آن و دیدن کتابهای دیگر به اینستگرام بیایید ....

 

 


نوکاپ


محمد با بچه های دیگر دوید به طرف آب گیر. بچه ها تقریبا هم سن و سال بودند. پیراهن هر کدام از بچه ها به رنگی بود؛ قهوه ای، سفید، سبز، آبی، اما بلند بود تا زانو و دو طرفش چاک داشت. بعدازظهر بود. شنا کردن، توی گرمای تابستان می­چسبید. بچه­ها پیراهن­هایشان را درآورند، انداختند روی زمین. شلوارها رنگ پیراهن­شان بود، بالای شلوارها گشاد و پاچه­ها باریک. آنها با شلوار پریدند توی آبگیر. سرو کله هم آب پاشیدند. همدیگر را هل می­دادند توی آب و می­خندیدند. آب گل آلود شد. آب گیر کم عمق بود. اطراف آبگیر پر بود از درختچه­های 1داز. نخلهای وحشی پاکوتاه که زیر نور خورشید رویِ زمین لم داده بودند. بچه­ها وقتی سیر آبتنی شدند، آمدند بیرون. لباسهای­شان را از دور آبگیر برداشتند، پوشیدند. خندان به دنبال هم دویدند از میان دازها گذشتند، رسیدند به نخلستانها. از میان نخل­ها گذشتند تا رسیدند پای کوهها. می­رفتند روی سنگهای پایین کوه و می­پریدند پایین. محمد با سرعت دوید و از بچه­های دیگر دور شد. ‍‍2دودا دنبالش دوید و فریاد زد: هی... کجا میری؟!

محمد از تخته سنگی بالا رفت. خورشید می­رفت پشت کوه ها قایم شود. نورش از میان کوه­ها تابیده بود روی سنگها، سایه روشن درست کرده بود. همان موقع نگاه محمد به 3شیارِ یک کوه افتاد. سیاهی، توجه­اش را جلب کرد. به آن خیره شد. با انگشت اشاره کرد و با صدای بلند رو به بچه­ها گفت: اونجا رو نیگاه ... یه سوراخ بزرگ...  توی اون کوهه!

دودا که از همه­شان بزرگتر بود و قد بلندی داشت، رفت بالای تخته سنگی ایستاد. به جایی که محمد اشاره می­کرد، نگاه کرد. با فریاد و تعجب گفت: آره!... بچه­ها یه غاره!

بچه­ها دویدند کنارسنگی که محمد روی آن ایستاده بود. کریم گفت: در مورد این غار مردم چیزهایی می­گن!

مندوست که آرام می­آمد به آنها رسید. سنگی از روی زمین برداشت به سمت غار پرتاب کرد. سنگ خورد به کوه و کمی خاک پایین ریخت. گفت: بچه­ها بیاید از کوه بریم بالا، ببینیم تو غار چه خبره!

ابروهای پهن بهمن در هم رفت و با صدای بلند و هیجان گفت: چی می­گی؟!... من شنیدم تو غار دیو زندگی میکنه. تا حالا هر کس تو غار رفته یه بلایی سرش اومده...

چشمهای کریم گرد شد و گفت: بابام میگه؛ تو غار گنجی هست که طلسمی داره و دیوی ازش محافظت می­کنه. برای همین هر کی تو غار رفته تو زندگی اتفاقات بدی براش افتاده.

محمد با خوشحالی گفت: گنج؟! بیایین بریم گنج رو پیدا کنیم...

کریم گفت: وارد غار بشیم دیو همه جا دنبالمون میفته و اذیتمون میکنه.

بهمن گفت: هیچ کس نمی­ تونه گنج رو پیدا کنه. پاتو تو غار بذاری، دیو شت و پتت می­کنه.

 دودا گفت: من که می­خوام برم خونه. الان آفتاب می­ره، سروکله حیوونهای وحشی پیدا می­شه.

از روی سنگ پرید پایین و برگشت. بچه­ها هم که دیدند دیر وقت است دنبالش راه افتادند. محمد تمام راه در فکر غار بود.

 پشتِ درِ خانه، با عجله هر کدام از دمپایی­هایش را به طرفی پرت کرد. 1دودنی بالای در آویزان بود.درمیان دیوارهای گلی، کمی از برگهای زردِ داز دیده می­شد. به طرف مادر دوید که روبه­رویِ اجاق نشسته بود، غذا می­پخت. گلیمی کف خانه پهن بود. پدر از روی متکایِ گرد و درازی که لم داده بود، نیم­خیز شد. استکان را روی نعلبکیِ توی دست دیگرش گذاشت و گفت: بچه؛ چته؟ چرا هولی؟..

محمد با سرعت دو زانو نشست کنار مادر. با هیجان گفت: مامان... مامان... من یه غار پیدا کردم.

خواهرهایش زری و نورا با ظرفها، کنار اجاق 2خانه بازی می­کردند با هم پرسیدند: غار؟!

مادربزرگ سرش را از روی پارچه­ای­ که 3سکه دوزی می­کرد، بالا آورد. تکیه داد به پشتی و او را نگاه کرد.

مادر با نگرانی گفت: نکنه به کله­ات بزنه، بری تو اون غار!.

محمد با تعجب پرسید: چرا؟!

مادر فکری کرد و جواب داد: چون اونجا دیو هست!

محمد از جایش بلند شد. لگدی به هوا زد و دستان مشت کرده­اش را یکی بعد از دیگری روبه­رویش زد. با دهانش صدا درآورد:  اوووووووواُاُاُاُ... ای ی ی ی ی...

 مثل فیلمها که تو تلویزیون دیده بود. داد زد: من دیو رو می­کشم. زورم زیاده. ببین...

مادر گفت: تو بچه­ای؛ زورت به دیو نمی­رسه. تو رو می­کشه، از کوه پرت می­کنه پایین.

پدر که چایی­اش تمام شده بود، استکان و نعلبکی را گذاشت زمین با عصبانیت گفت: بچه بشین!... مادربزرگ لبخند زد و سرش را چند بار تکان داد گفت: امان از این بچه­ها!

وبه دوختنش ادامه داد. محمد ناراحت شد و دیگر چیزی نگفت. رفت تلویزیون را که رویِ چهارپایه  چوبیِ کنار دیوار قرار داشت، روشن کرد. پدر گفت: بذار شبکه یک، اخبار ببینم.                      

محمد گذاشت شبکه یک و رفت به رخت خواب­هایی که گوشه خانه، روی هم چیده شده بودند تکیه داد. به فکر فرو رفت: من باید گنج رو پیدا کنم. اون وقت همه ازم اطاعت می­کنن... یعنی دیو چه جوریه؟! حتما خیلی بزرگه!... چطوری می­تونم اونو بُکشم؟!... یه چوب می­برم؛ محکم می­کوبم رو سرش تا جا در جا بمیره...

در همین افکار بود که خوابش برد. شام آماده شد. مادر سفره را انداخت. همه دورش نشستند. پدرش به مادر گفت: محمد رو صدا کن غذا بخوره

  • ولش کن، بذار بخوابه. اینقدر تو 1زِلِّ آفتاب، این طرف و اون طرف دویده که از حال رفت.

صبح، صدای مرغ و خروسها همه جا را برداشته بود. پدر سحر رفته بود سرِ زمین. نورا و زری هنوز خواب بودند. مادربزرگ چایی را دم کرده و صبحانه می­خورد. بوی نان تازه در خانه پیچیده بود. محمد کمی از نانی که مادرش پخته بود، کند. از ظرف پنیر برداشت و خرد کرد لای نان، پیچید و گاز زد. از خانه  بیرون رفت. یاد غار افتاد. دلش می­خواست برود آنجا، گنج را پیدا کند. 

کریم جلوی خانه­شان با بهمن فرغون سواری می­کردند. بهمن توی فرغون نشسته بود و کریم دو دسته آنرا گرفته بود، هل می­داد. کریم وقتی محمد را دید، ایستاد و فریاد زد: هی محمد؛ بیا بازی کنیم...

محمد لقمه در دهانش را قورت داد و بلند گفت: نه؛ کار دارم.

بهمن دو دستش را دو طرفِ بیرونِ بدنه­ی فرغون کوبید و گفت: زود باش؛... یالله...برو... برو...

کریم به راهش ادامه داد.

مادر از جلوی آغل صدا زد: محمد؛...بیا این بزها رو ببر پای کوه­ها بچرن..

 محمد چوب دستی را از کنار آغل برداشت و بزها را هی کرد. از کنار آنها رد می­شد که بهمن دو دستش را محکم به بدنه فرغون کوبید و فریاد زد: واستا..واستا

کریم فرغون را زمین گذاشت. بهمن پرید پایین و دوید به طرف محمد که پشت بزها راه می­رفت. گفت: منم باهات میام...

کریم فرغون را در خانه­شان گذاشت، بعد به طرف محمد و بهمن دوید.

 بزها خارها را از پای کوه می­کندند و با ولع می­خوردند. بعضی­هایشان از تخته سنگها بالا می­رفتند و بوته­های روی دامنه­ی کوه را می­کندند.




[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 6:24 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]