آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 287 admin
در بغداد 0 181 admin
نوکاپ 0 193 admin

سفر۵

بعضی شهرها زمینش دیدنی تره تا اسمون
 بعضی شهرها اسمونش دیدنی تره 
بعضی ها هردو رو داره 
بعضی شهرها سه تا داره دریا اسمون زمین ...
الان غروبه 
فکر کنم چشمی حداقل ارتفاع اب یک مترو نیم یا دو متر نسبت به ظهر اومده بالاتر 
بلاخره پریسا اینجا کمی اب بازی کرد 
فکر نکنم ابش تمیز باشه 
یعنی مردم اینجا میگفتن اب تمیز نیست 
اینجور موقع ها دلشوره میگیرم نکنه مریض شه یا قارچ پوستی بگیره ولی هیچ کس اهمیت نمیده خیلی ها تو ابن با اینکه غروبه
 
 ولی من پریسا رو قبل از غروب  از اب کشیدم بیرون و حموم کردم... 
امیدوارم چیزیش نشه ... 
نمیتونستم ذوقش رو کور کنم اینجا هیچ جایی برای شنا نداشت که دارای امکانات مثل حموم باشه  مثلا قسمت شنای مرد و زن جدا باشه
 وسایل تفریحی هم نداشت مثل جت اسکی و چیزایی که تو کیش هست واقعا هم حیفه.. 
ولی در عوض غروب بی نظیری داره  غروب طولانی...  خورشید میره تا توی دریا غرق بشه ولی هر چی میره پایبن به انتهای دریا نمیرسه...
به پریسا بادبادک هوا کردن رو یاد دادم 
تمام ظهر که بادبادک رو روی زمین کشید بلد نبود هوا کنه منم حوصله نداشتم 
من از اون ادمهام که بخوام کاری یاد بدم ترجیح میدم خودم انجام بدم 
به خصوص بچه هایی که عادت به قاپیدن دارن  بادبادک هوا شده رو هم که میگیرن باز چون بلد نیستن میندازنش زمین 
برای همین همونطور که نشسته بودم روی زمین و پاهامو توی بغلم گرفته بودم و غروب رو تماشا میکردم بهش میگفتم این کارو بکن اون کارو بکن 
اولش کلافه میشد و چند بار پرتش کرد اون ور باز تا میومدم برش دارم میدوید از دستم میگرفت انگار نمیخواست کم بیاره بلاخره یاد گرفت چطوری بادبادکو روی باد سوار کنه و بندش رو  رها کنه و بزاره که باد بادبادک رو با خودش بالا ببره 
خوشبختانه باد خوبی هم میومد 
پاشدم کمکش تند تند نخ رو شل کردم و باز بالاترش دادم بادبادک مثل پله هر طبقه روی باد سوار میشد و بالاتر می رفت و باز نخ رو شل تر میکردم بلاخره بالای بالا رفت انقدر که میترسیدم باد از دستش بکنه و ببرتش ... 
میخواستم بگم ببندتش به درختی یا سنگی ... ولی دوست داشت گذاشتم هر کار میخواد بکنه ....
اگر شب در این پارک رو نبندن و ادمها رو به زور بیرون نکنن ترجیح میدم شب همینجا بمونم .... 
دلمم غذا میخواد تو این هوا غذای خونه گی با یه لیوان چایی تازه دم میچسبه به جای غذای حاظری ... 
باید پاشم غذا درست کنم .... سبزی خوردن و میوه هم دلم میخواد اما ندارم بمونه واسه فردا ...
فکر کنم قسمت بچه داشتن همین قسمتش خیلی جذابه بازی کردن..‌ 
حوصله داشته باشی و باهاشون پابه پاشون بازی کنی وگرنه بقیه کارها مثل پختن شستن تمیز کردن رو ادم تکی هم میکنه ...
البته چیزهای دیگه هم هست عشق ورزیدن محبت کردن نوازش کردن در آغوش گرفتن بوس کردن کتاب خوندن به خاطر اون کاری کردن ... و اینکه حس کنی بچرو خوشحال کردی... خودتم حس خوبی خواهی داشت..
اینا باعث میشه ادم از خودخواهی تنها زندگی کردن در بیاد
 ادم تنها خودخواه میشه چون هر کاری رو فقط به خاطر دل خودش میکنه ...
اگر چه بچه داری زحمت و مسئولیت زیادی داره اینقدر گاهی ادمو مشغول میکنه که ادم خودش یادش میره این موضوع واقعا منو کلافه میکنه و تصمیم میگیرم یه پرستار بگیرم تا وقت کنم به علاقه مندی های شخصی به لحظه های تنهایی خودم برسم ... اما باز پشیمون میشم از خودم سوال میکنم اصلا برای چی بچه اوردم و جوابش همیشه از پرستار گرفتن پشیمونم میکنه..
دوباره هوای سفر به سرم زده کوله بارمو بستم و اینبار تنها نیستم همراه پریسا راهی شدیم اما کجا 
هر جا دلم منو برد 
برای کسیکه همیشه در سفر بوده یه مدت نره  انگار دلش برای اصل و نسبش تنگ میشه
شایدم چون اصل و نسلب من همه تو شهرهای مختلف بودن و برای دیدنشون همه عمر در حال سفر بودیم اینطوری فکر میکنم ...  
ولی دلم برای پای برهنه روی خاک راه رفتن پا توی اب گذاشتن زیر سقف اسمون دراز کشیدن و ستاره شمردن هم تنگه.. 
ولی واقعا ادم چرا اینجوریه همه اینجورین یا من اینجوریم اون موقع که همه جا ساکت بودو میتونستم زل بزنم به کوه کویر اسمونو فکر کنم دلم میخواست بچه ای باشه سکوتو بشکنه 
به زور جلوی دلمو میگیرم که حرف نزنه که حرفشو نشنوم تا نکنه پشیمون بشم 
اما حرفها به زور از لابه لای دلم افکارم راه خودشو باز میکنن و به روی ورق میاد البته ورق مجازی 
پریسا مدام حرف میزنه و هیجان تند تند سوال میکنه از جایی که میخواهیم بریم میپرسه اما من دلم همون سکوتو میخواد که سکوت و افکارم باز غرق بشم تصمیم میگیرم بریم دریا 
دریای جنوب 
اونجا اون بازی میکنه من در سکوت و تماشای دریا غرق میشم...


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:31 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۱

اسمون مثل دشتی بی انتها وسیعه اما مثل اسمون تهران یا جنوب یا غرب وسیعه ترسناک نیست. اسمون کویر یه جوری پرستارست که اگر بخوای یکیشو بچینی نمیدونی کدومو انتخاب کنی اینقدر صافه که  احساس میکنی رو صحابی که هیچ رو کهکشان راه شیریم  میتونی سر بخوری.
همه جا سکوته. باد صورتو دستاتو خنک میکنه . واقعا جای دو سه تا بچه خالیه که این سکوت رو بشکنه اگر چه بچه ارامش ادم رو میگیره و به جاش تمام  اعضای بدن رو فعال میکنه. باید حواصت جمع باشه که براشون خطری پیش نیاد. لباس شستن و غذا درست کردن داره. بازی میخوان. کنکاش و کنجاوی میخوان. خیلی جاها مجبوری از خودت و استراحتت بگذری تا اونا رو ببری تا کشف و شهود کنن. بازی کنن. هیجان داشته باشن تا دنیای پیرامون خودشونو بشناسن. هوش میخواد که تشخیص بدی چه زمانی، چطوری، چی بگی. علم و سواد و اگاهی 
تربیتی میخواد که رفتار صحیح  باهاشون داشته باشی. خلاصه تمام وجود ادمو به کار میگیره. ولی در عوض حس زندگی رو فعال میکنه. دلم نمیخواد یه حیون مثل و سگ و گربه نگه دارم. بچه خوبیش اینه که حرف میزنه، حرف میفهمه، از ادم چیزی میخواد، دوست داره، بدش میاد، باهات مخالفه،موافقه. گاهی هم یه لیوان اب میده دستت. 
امشب صدای رادیو خرخر میکرد زدم شکوندمش. همین چند موج رادیوی گوشی کافیه.
سوسیم رو از روی گاز برمیدارم  خوشبختانه جونوری نیست که باهاش شریک بشم. امروز اسلحه ای که از سر مرز از یکی دلالای اسلحه و مشروب و مواد که سرشو تو ماشین به زور چپونده بود خریدم و کلی تمرین کردم تا بلاخره اولین تیرم خورد به هدف از خوشحالی بالا پایبن پریدم. 
دلم نیومد عقابی، مارمولکی یا یه خزنده‌ای هدف بگیرم.  اگر چه خطرناکن، نیش دارن، حمله میکنن  و البته گاهی هم  از ترس خودشون زودتر فرار میکنن...
اینو گرفتم اگر ادمی گرگی چیزی حمله کرد بزنمش که تا اخر عمر دردشو بکشه ولی نمیره. پس حالا حالا جا داره تمرین کنم.
تا شهر بعدی نمیدونم چقدر مونده و نمیدونم کجا قراره فردا برم. وقتی رسیدم به صد کیلیومتری شهر مثل همیشه رو گوگل نگاه میکنم و جاهای دیدنشی پیدا میکنم. عجله ای نیست 
الانم تا پلیس راه میرمو اونجا ماشین خاموش. خواب لالا... هیچ جا امن تر از پلیس راه برای خواب نیست ...
غذام تموم شد و اومدم تو کمپر و ولو شدم روی صندلی تخت خواب شو یکنفرم زیر تلویزیون و روشنش کردم. دلم ماهواره میخواد اما نیست. 
با کنترل ماشین ور رفتم روشن نشد یادم افتاد دارم دکمه ها رو اشتباه میزنم انگاری گیجم. اصلا یادم رفته وسایل بیرون رو جمع کنم.خوشبختانه خودش اتومات جمع شد و سرید تو ماشین خوبه همه چی اتوماته وگرنه کی حال و حوصله داشت اینا رو دستی جمع کنهنقشه گوگل رو دسکتاب پاشین تنظیم کردم و توقف روی پلیس راه ماشین راه افتار و تلویزیون روشن شر و یه فیلم مسخره ایرانی تا رسیدن میبینم



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:09 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۲

امشب ماه یه جوری گرد و غلمبه وسط اسمون داره میدرخشه که انگار دنیا هیچ غصه ای و رنجی نداره.
ربطش اینه که هر وقت ماه رو  میبینم یه طوری محو تماشاش میشم که یادم میره رنج هامو. انگار زمین زیر پام میچرخه و ناخوداگاه ازجا پا میشمو میرقصم. همه نا امیدی هام غم هام یهو پر میکشه میره.
البته اینجا نمیتونم برقصم لبه در ماشین روبه روی حافظیه نشستم. 
توی روز پشت درش فالگیرایی با یه پرنده وایستادن و فال حافظ میگیرن.
ولی حافظ رو از روی کتاب با خط نستعلیق خوندن یه چیز دیگست.
 وقتی خودت تمرکز کنی چشماتو ببندی نیت کنی حافظ رو به شاخ نباتش قسم بدی و از رو کتاب  فال بگیری یه چیز دیگست... 
ولی تو عصر دیجیتال گوشی رو برمیدارم و یه فال حافظ میگیرم
فالم این شد. 
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست...
حافظ همیشه برای من شبیه یک دوست یک همدم و مونس و مشاور بوده
شایدم شبیه یک آینه که افکارم احساسات درونم رو به خودم نشون میده 
ولی فالهاش یه جوری نزدیک در میاد که انگار جلوت نشسته و داره باهات حرف میزنه.
 به بچه ها که اکثرا یکی دوتا هستن با پدرو مادراشون تو پیادروی همیشه شلوغ اینجا نگاه میکنم بچه های عصر جدید بی پروا شیطون حاظر جواب و لجام گسیخته و پر از معلوماتن که با نسل ما خیلی تفاوت دارن. 
بچه ها همیشه شگفت زده ام میکنن
نگاهی به سمت تخت جمشید میکنم از همینجا. احتمالا تو این سالهایی که ندیدمش خیلی خرابتر شده و فقط افسوسش رو میخورم. یادمه تو پاسارگاد از پله های یه قلعه نیمه ویرانه بالا رفتم در حالیکه میترسیدم نکنه زیر پام خالی بشه یهو به اعماق زمین فرو برم. از اون بالا به زیر پام نگاه کردم به ستونهای به جا مانده به حالت افسونی که داشت به تصاویر عجیب دیوارها که برام نامفهوم بود 
و حس افتخار و شکوه و جلالی که توی هیچ شهر دیگه ای نداشت...
با این همه دلم نمیخواست توی این قصرها زندگی کنم زن پادشاه، دختر پادشاه یا یک ندیمه باشم. حتما بهشون خوش میگذشته با اون جشنها در خاندان سلطنتی... 
اما با حس جستجوگریم چه میکردم.
اینکه الان توی دنیای مدرنتر توی هوای آزاد بایستی و از این بالا از این بیرون تماشاشون کنی و بعد بری به جای دیگه ای سفر کنی فکر کنم لذت بخش تره...



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 4:08 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۳

بلاخره داره کاراش تموم میشه اولش که رفتم دنبالش خیلی ذوق داشتم. اما الان تردید دارم ... 
 دلم نمیخواد پشیمون بشم. میترسم حوصلشو نداشته باشم. 
ادم وقتی به تنهایی و قوانین تنهایی عادت میکنه و هیچ کسی نیست که قوانینشو بشکنه یا روی عادتهاش پا بزاره، اگر نفر دیگه ای بیاد و به همش بریزه، عصبانی میشه و بهش سخت میگذره. 
 اولا اصلا به این چیزا فکر نکردم... کلی نقشه کشیدم تا بلاخره رام دادن تو ...
این پروشگاه اینطوری بود یا همشون اینطورین نمیدونم! غریبه و مردم رو راه نمیدادن تو. میگفتن بچه ها روحیشون خراب میشه. بد عادت میشن. عادت میکنن. وابسته میشن. از این حرفها...
اما اینقدر هی چیزی بردم دم پرورشگاه که بلاخره بردنم تو تا جنسا رو بررسی کنن من بچه ها رو دید میزدم. 
یه بار که لباس برده بودم خانم ریس گفت: بیا تو بشین تا بچه ها پرو کنن اگر اندازشون نبود ببر عوض کن.
نشستم بچه ها دونه دونه لباسها رو پوشیدن و هر کسی اندازه خودش برداشت. هم حس خوبی بود  هم بد. با خودم گفتم کاش لباسهای تکراری یه شکل نمیوردم متنوع میوردم. دو سه مدل لباس از سایز کوچیک تا بزرگ برده بودم. برای همین همه یه شکل شده بودن ... 
تا اونا لباس عوض می کردن ریسش که پیرزن پر حرفی بود شروع کرد راجع به سر گذشت بچه ها حرف زدن که هر کدوم چه شرایطی داشتن و چجوری سر از اونجا دراورده بودن و چه مشکلاتی داشتن و چقدر با روانکاوی تونستن معضلات رفتاری اونها رو تعقیر بدن و  چه بلاهایی سرشون اومده چه سختی هایی کشیدن. خیلی به خودم فشار اوردم که توی صورتم ترحم و یا غم نشون ندم اگر چه فکر نکنم موفق شده باشم. چون خیلی سخت بود عمیقا ناراحت بشی تو صورتت یا نگاهت معلوم نشه تا احساس بدی نسبت به خودشون پیدا نکنن.. 
دلم نمیخواست احساس حقارت یا خود کم بینی کنن..‌ 
احتمالنم میکردن.
دختر بور موکوتاه که روی زمین نشسنه بود و نقاشی میکشید به خانم با حالت پرخاش گفت: قرار بود ما رو ببری شمال. پس چی شد؟ خودت قول دادی! یادت نره قول دادی...
خیلی جمله اخرو محکم گفت. از سرسختیش و اصرارش خوشم اومد.
خانم خندید و رو به من گفت: این وقتی اوردنش خیلی کوچیک بود پدرو مادرش تو تصادف از دست داده بود. کسی حاظر نشده بود بزرگش کنه پ. وقتی اوردنش اینجا لال شده بود، از شوک. خیلی باهاش کار کردیم بعدش تازه با لکنت حرف میزد. الان ببین چه بلبل زبون شده. خیلی وقته دلش میخواد بره شمال 
تا یه روزی برنامه ریزی کنیم جوازشو بگیریم ببریمشون... 
خوشم اومد ازش. فکر کنم اینم مثل من اهل گردشه زبل مبلم که هست فکر کنم باهاش بهمون خوش بگذره...

خانمه گفت باید بری بهزیستی. به دخترای مجردم بچه میدن. یکم دو دل بودم برم نرم.تصمیم گرفتم رفت و اندم رو بیشتر کنم تا دل خانم ریس رو ببرم تا اجازه بده بچه رو چند جلسه با خودم ببرم بیرون اگر تفاهم اخلاقی داشتیم مشکل ذاتی نداشتیمتونستیم با هم کنار بیاییم برم دنبال کارهاش. جلسه بعد که رفتم چند تا کتاب روانشناسی با خودم بردمبرای گروه سنی ۶ تا ۱۲ سال راهم دادن تو تا خانم روانشناس کتابها رو بررسی میکرد با خانم ریس حرف زدم اما قبول نکرد به همون دلایل همیشه که وابسته میشه خواستم بیارتش باهاش حرف بزنم.اومد با حضور مشاور یکساعتی خرف زدیم حاظر جواب بود و رودار تو حواب دادن کم نمیورد کلی ارزوهای بزرگ داشت و بی پروا بود. البته کمی پرخاشگرو عصبانی که قابل درک بود. تصمیم خودمو گرفتم ازش خوشم اومده بود. تو خونه تمام مدت تصویرش جلوی چشمم بود.  برای گرفتنش اقدام کردم



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۴

خوشبختانه این سربالایی رو ماشین میومد بالا  نه بکسباد کرد نه داغ کرد نه خاموش کرد نه خراب شد که از ترس تو کوه، تنهایی دلهره و دلشوره و سرگیجه بگیرم. 
راحت و روون همچین خشکل اومد این بالا... 
ولی توی راه همش استرس داشتم با اینکه بعد از اون پیکان قهوه ای مون چند تا ماشین مدل جدیدسوار شدم و سفر رفته بودم و هیچ وقتم توی راه نموده بودیم اما هنوزم توی سر بالایی ها یاد هن هن پیکان قهوه ایمون می‌افتم. 
حالا اینجام بالای کوه ایستادم. دستهامو باز میکنم... 
وسط ابرها.
هوا سنگینه.. 
روی کوه که باشی همه چی اعجاب انگیزه برعکس کویر که همه چیز مرموزه...
بالای کوه  حتی اسمونم زیر پاته لای امواج ابرها  محو میشی... 
هر چی کویر انگار مقعره از اینجا انگار زمین محدبه
 حالا که این بالام دلم نمیخواد نه ستاره بچینم نه ماهو بغل کنم فقط تماشای همه چیز قشنگه ...
پایین پام ابرها روی هم مثل یه عالمه پنبه زده شده جمع شدن اگر میشد روی ابرها پرید روی بال هوا سوار شد چی میشد... 
 اگر رعد و برق بزنه!
امیدوارم ماشینم و این باطری های خورشیدی رو سقفش منفجر نشه. 
دستامو زیر بغلم میزنم هوا سرده مور مورم میشه. 
 منو بگو تنها پناهم بالای کوه فقط خود کوهه.
فکر کنم این اخرین سفر تنهاییم باشه دفعه بعد با دوست کوچولوم میرم ... البته اگر دوست داشته باشه بیاد. گفتم دوست؛  چون حس مادر بودن بهش ندارم. اگر چه دوستش دارم. شایدم بعدا پیدا کردم... ولی فکر کنم غریزه، خون، ژن یه چیز دیگست... اگر چه خیلی ها بدترین زخمها رو از هم خونها خوردن یا حتی کشته شدن.. علتشم اینه که ادم بیشترین عشق و اعتماد رو به هم خونش داره... 
اگر ادم عاشق نباشه اعتماد نکنه ضربه هم نمیخوره... 
گذشته از این علاقه ای که ادم به هم خونش داره انگار از یه جایی از ته های دل ادم دقیقا یه جایی که بند ناف تشکیل میشه بسته میشه،میاد.. 
شایدم من اشتباه کنم و برای دیگران جور دیگه ای باشه... 
با این حال اتاق مخصوص دوست کوچولوم رو اماده کردم با لوازم و رنگارنگ مخصوص سنش.. 
 من ادم شلخته ای هستم و همیشه اتاق و خونم ریخت و پاشه. چون به نظرم نظم یعنی هر چیزی سر جای خودش یعنی اگر لیوان وسط اتاقه همیشه همونجا باشه... 
منم همیشه یادم میمونه جای لیوان کجاست و اگر کسی جاشو عوض کنه  باید دنبالش بگردم.. ولی به خاطر دوست کوچولوم اتاقم رو جمع کردم خونه رو دادم تمیزو مرتب کردن... 
اگر مفهوم مشترکی راجع به نظم داشته باشیم احتمالا کمتر به مشکل بخوریم مثلا جای لیوان همیشه تو کابینت سمت چپه... 
فردا باید برم تحویلش بگیرم. اگر میخواستم بمونم خونه از هیجان دل آشوب میگرفتم.



[ پنجشنبه 18 آبان 1402 ] [ 3:55 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]