آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 287 admin
در بغداد 0 182 admin
نوکاپ 0 194 admin

سفر۹

مجرد بچه نگه داشتن سخته بچه شبی نصفه شبی مریض شه ادم با استرس باید تنها برسونتش بیمارستان
 درسته که ماشین اتوماته مرد لازم نداره درسته که پول هست احتیاج به پولی مردی نیست ولی تنهایی تو بیمارستان یا دکتر بچه به بغل حس بدیه اونم وقتی ترس داری سردر گمی نمیدونی چی کار کنی چه تصمیمی بگیری ...
رشته محبتم اسیری میاره شاید شعاری باشه چون بعضی وقتها ادم کم میاره و فقط احساس وظیفست که ادمو از جا بلند میکنه گاهی همون احساس وظیفست که ادمو وادار میکنه محبت کنه 
ولی همین خودش زندگیه خودش انرژی رو به جلوهه ... 
ادم از اینکه مدام از یکی مراقبت کنه همش ریخت و پاش کسیو جمع کنه مدام حواصش به تربیتش باشه به کارهاش باشه اونم دورادور که از راه به در نشه 
هر جا میره یکی رو با خودش بکشه 
خودش رو با سرعت پای اون با انرژی اون تنظیم کنه 
با خستگی اون استراحت کنه با انرژی اون بازی کنه تفریح کنه 
حتی خیلی جاها از جنس مخالف به خصوص  مادرای مجرد بگذره که بچه هوایی نشه  دیدم مادرای مجردی که معشوقه دارن یا صیغه میشن دختراشون از سن بلوغ روابط جنسی رو شروع میکنن ... 
البته بعضی هام خانواده هستن و براشون مهم نیست که بچشون از بلوغ روابط جنسی داشته باشه و اینم جزعی از ارکان طبیعت میدونن اما من دوست ندارم چون نمیخوام  به این چیزا اویزون بشه و الویت اصلی زندگیش جنس مخالف باشه
دوست دارم الویتش موفقیت و رسیدن به استعدادهاش توانایی هاش باشه ازدواج یا رابطه یکی از کارها در زندگیش باشه یعنی زندگی مجموع اینها باشه نه هدف رابطه جنسی و تور کردن مرد یا شوهر باشه....
کلا از دخترای توانمند خوشم میاد... دوست ندارم دخترم به مرد به عنوان یه خدا یا به قولی غول چراغ جادو نگاه کنه که از راه برسه مثل سیندرلا ارزوهاشو براورده کنه دلم میخواد اینقدر توانمند بشه و عزت نفس و اعتناد به نفس داشته باشه که خودش بتونه ارزوهاشو براورده کنه و پیدا کردن مرد خوب برای زندگی و بچه داری هم یکیش باشه ....
البته نه اینطور که خودش مرد بشه و  از مردش یه ادم اویزون بی قید بی مسئولیت و گدا صفت یا طماع بسازه طوریکه اونم در جایگاه خودش به مرد زندگی باقی بمونه برای همین میگم شوهرداری... بچه داری... چون اینها همه یاد گرفتنی هست.. 
البته معلوم نیست موفق باشم یا نه ولی اینطوری دوست دارم ...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:40 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۸

برگشته رفتیم کاغذ دیواری سفارش دادیم از پشت چسب دارا طرح کودکانه به سلیقه خودش.
 من نظر ندادم فقط خودش با کمک اقای فروشنده یه طرح که دوست داشت انتخاب کرد و چند تا عروسک خریدیم و اومدیم 
میتونستم اینا رو از تو همون خونه اینترنتی بخرم ولی ترجیح دادم پریسا بره حضوری چشم تو چشم با مردم حرف بزنه و ادمها و کارهاشونو از نزدیک ببینه...
یه چیزهایی تو محیط بیرون بین ادنها هست که خیلی تو فضای مجازی نیست و نمیشه حسش کرد ..
  فکر میکنم ما مردم عادت کردیم بدبختی ها و مشکلات گرفتاری هامونو تو فضای مجازی داد بزنیم اما شادی هامونو نه علتشم شاید اینه چون مردم  غصه دارن یا ندارن بخورن کپگرفتارن مریضی دارن بی پولن چشم دیدن شادی و خوشحالی و پولداری دیگرونو ندارن برای همین خیلی فضای مجازی فاز منفی داره در حالیکه دنیای بیرون شادی هست جشن هست پر از مهربونی هست و زیبایی...
و دوست داشتم چه غم و رنج و فقر چه زیبایی شادی مهربونی رو از نزدیک ببینه 
مثلا چند روز پیش دیدم یه خانومی چایی برای پیرزنی تنها از خونشون اورده بود. داد و رفت...  
یا بچه ای از خونشون غذای گربه تو یه قوطی خامه  اورد و داد به گربه ای... 
به تهش که رسید پوزه گربه نمیرفت ته ظرف 
و مدام میچرخید مردی بلند شد و ظرف خامه را صاف کرد تا گربه غذاشو بخوره 
یه مردی که نون خریده بود بره خونشون بچش تو پارک داشت با دوستاش بازی میکرد یار کم داشتن گفت بابا میای بازی ؟
مرده پسره رو فرستاد یه کیسه خرید از  نونوایی که نزدیک بود و نونشو گذاشت توش و اویزون کرد به دسته دوچرخه پسرش با چکد تا فسقل بچه ها وایستاد گل کوچیک ... 
چند روز بعد که وسایل رو اوردن خودم کاغذ دیواری رو چسبوندم و پرده رو وصل کردم و به پریسام گفتم جا برای عروسکاش پیدا کنه و بچینتشون
گفت قاب نخریدی 
درست میکنیم همه چی رو نباید خرید
برو مدادرنگیاتو بردار خودت نقاشی هر چی دوست داری بکش 
خودمون براش قاب درست میکنیم میزنیم به دیوار ... 
با خوشحالی دوید و رفت و مشغول کشیدن شد...



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:39 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۷

امروز اولین روزیه که با پریسا تو خونم صبحانه میخوریم.. پریسا موقع اوردن قیافش گرفته بود و تند تند از مدرسه  دوستاش تعریف میکرد ... منم گوش میدادم عادت دارم به پر حرفی بچه ها برای همین کلافه نمیکنه... اما قیافش ناراحت بود. 
سعی کردم از لا به لای حرفاش علتشو بفهمم 
فهمیدم از اینکه مدرسش عوض شه و اینکه دوستاشو تو پرورشگاه ترک می‌کنه ناراحته ...
گفتم تو مدرسه جدید دوستای جدید پیدا میکنی 
 همیشه اینطور نیست که همه چی ثابت بمونه گاهی شرایط تغییر میکنه  وقتی بزرگتر بشی بهتر میفهمی ادم وقتی بزرگ میشه و تعقیر میکنه ادمهای دورش تغییر میکنن  گوش میداد  اما معلوم بود که نمیفهمه چی میگم ... 
 ناراحت بود و سرش رو انداخته بود پایین ...
تعقیر همیشه اسون نیست  و ادم دوست نداره بپذیره دلش میخواد همه چیز طبق روال قبلی باشه اما یه وقت ممکنه شرایط جدید خیلی بهتر از قبل باشه 
حرفام فایده نداشت ناراحت بود...
خب؛ میتونیم هفته ای یه بار بریم  دوستای پرورشگاهتو ببینی حتی دوستای مدرستو....
لبخند زد و خوشحال شد... 
وقتی اوردمش با حالت پرخاش گفت چرا اتاق منو این شکلی درست کردی؟ 
از تعجب دهنم باز موند.
چشه مگه؟
بچه گونه نیست اصلا...   
آهان ... فکر کردم بزرگ شدی. خانومانه درستش کردم.  حالا اگر دوست نداری با هم بریم بیرون هر چی خودت دوست داری بخر هر جور دوست داری بچین...  
سر میز صبحانه گفتم امروز اصلا دلم نمیخواد اولین روزمون رو بری مدرسه میخوام بریم تجریش 
با یه روز مدرسه نرفتن هیج اتفاقی نمیفته 
خوشحال شد از سر میز بلند شد و سمت اتاقش دوید 
من میرم بپوشم وسط راه داد زد چی بپوشم لباس مدرسه؟ یا بیرون؟
با خنده گفتم یه بلیز شلوار با یه روسری
باد پاییزی میوزه و برگها رو با خودش روی زمین میکشه و دور خودشون میچرخن ...
پاییز علاوه بر  دلگیریش خیلی زیباست هم هوای معتدل و خنکیش رو دوست دارم هم رنگارنگیش رو
 اسفند وفروردین اردیبهشتم همینطور 
اول رفتیم زیارت و خیلی خلوت بود نمیدونم به چی نگاه میکنه از پشت پنجره فولاد یا به چی فکر میکنه؟
نمیدونم تو اینجور چیزا در چه سطحی هست...
با خودم دودو تا چهارتا میکنم بگم نگم 
میتونی هر چی میخوای رو ازش بخوای 
از کی؟
از همین شخصی که اینجا خاکه
چرا؟
خانممون گفته از خدا هر چی بخواهید بهتون میده 
اره راست گفته ما از خدا میخواهیم ولی گاهی هم ادمهایی میخواهیم که فکر میکنیم به خدا نزدیکن و حرفشون پیش خدا ارزش داره و اگر برامون دعا کنن میگیره گاهی هم از اونا میخواهیم
یعنی از خود خدا بخواعیم نمیده؟! 
چرا میده 
چرا پس از این بخوام که از خدا بخواد 
دیدم راست میگه دهه نودیای اعجاب انگیز ...
خب از خدا بخواه
و یه ان حس کردم چقدر ایمانم  ضعیفه...
به نظرم کلا محیطهای معنوی به ادم ارامش میده به قول قدیمی ها اینجور جاها استخون سبک میکنم جدایی از اینکه این زیر کی خاکه یه سردار ساسانی یا سردار عرب یه زرتشتی یه درویش کوه نشین یه راه اب دار یه حاکم و یا یه خان و خانزاده و شاهزاده قاجار یا یه سید معمولی یا ریش سفید محله ....
هر محیطی که ادمها دور هم جمع میشن و دعا میکنن یه انرژی معنوی درست میکنه.
موجود بی پناه احتیاج به خدا داره
نقل همون دو تا دو میشود خدا داند 
برای یکی حتی کمتر از ۴ میشه برای عده ای خیلی بیشتر... 
یا همیشه بعد از یک دو نیست 
گاهی فقط یک، یکه و دیگر هیچ...
وقتی ادم ایمان داشته باشه باشه تو زمستون تو استخر یخ زده بپره هیچیش نمیشه  کیفم میکنه مریضم نمیشه ... 
ولی  فکر کنه اب سرده بره توش مریض میشه مریض میشه ...
برای همین فارق از اینکه این زیر واقعا کی خاکه خیلی ها همین جا حاجت میگیرن ....
به نظرم ادم دوبار تو زندگیش متولد میشه یه بار که خودش به دنبا میاد و تجربه میکنه و یاد میگیره و بزرگ میشه 
یه بارم وقتی بچه به دنیا میاره وقتی بچه به دنیا میاد یه بار دیگه تو یه سن دیگه همه اون تجربیاتی رو که بچش تجربه میکنه پا به پاش به شکل دیگه ای تجربه میکنه و این باعث بزرگ شدن درونش میشه
شاید اصلا علت اینکه تجربیات کودکیشون رو سر بچه در میارن همینه چون تجربیات مشابه تکرار احساسهای مشابه رو تشدید میکنه و از اعماق درون ناخوداگاه ادم بالا میاره شاید برای همین مثلا میبینی طرف تو بجه گیش کتک خورده به خاطر اشتباهاتش الانم همون رفتار و با بچش میکنه  البته بعضیا برعکسن یعنی اگر تو  بچه گی کتک خوردن چون خگحس بدی پیدا کردن الان برعکسش رو انجام میدن بیشتر محبت میکنن و با زبان نرم تر و به روشهای دیگه سعی میکنن جلوی اشتباه بچرو بگیرن
بعضیام که دنبال علمش میرن چه با مشاور چه کتاب تا بفهمن جطوری بهتره و درستره همون رفتارو بکنن... 
 بعد از زیارت میریم کوه 
پریسا خیلی خوشحاله ورجه ورجه میکنه جلوتر از من میدوه و کمی صبر میکنه برسم چیزی نمیگم  منم خوشحالم ظهرم میریم جایی ناهار



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:37 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

درخت

هربار که خاک میریزم پام سنگین تر میشم 
به ابرهای نگاه میکنم که با شکلهای مختلف از اسمون بالای سرم رد میشن ...  گاهی هم به روباه شیر ووو 
از کجا اینها رو میشناسم؟
چون اونها میان به دیدنم وگرنه منکه پام اسیر خاکه و نمیتونم تکون بخورم. 
انسانم ارزوست... کاش منم مثل ادمها ریشه از این خاک در میوردم و میرفتم به هر کجا که دلم خواست 
این ترانه از یکی از ماشینهایی که رد میشد پخش می‌شد ... 
ولی هر سال ریشم بیشتر در این خاک فرو میره ...
ظاهرم شاید نشون نده برگهام سبزه و تنه ام ضخیم..
 اما خودم میدونم که چقدر از درونم توخالیه... 
هر بار که هر کی بهم لطفی کنه  و خاکی پام می‌ریزه و کودی و آبی میده
بیشتر اسیر میشه .. 
دلم به همین گنجشکها کفترها حتی کلاغ هایی که روی شونم میشینن و گاهی لونه میکنن بچه میارن بزرگ میکنن و پر میدن خوشه...
یاد اون داستانی افتادم که درخت چناری از اینکه بریدنش با خودشون  بردنش برای جشن کریسمس خوشحال بود اما نمیدونست بردیدن برای درخت اخر راه و خوشحالی اخر ...
این داستانم دختری که توی اتاق خونه کناریم بلند بلند میخوند شنیدم ... 
روی تنم رد خاطرات مونده 
روی انسانهام همینطور ...
ولی اونا پیرم بشن بازم میرن یه جایی که دوست دارن و جوری که دوست دارن زندگی میکنن خودشون تعقیر میدن ارایش میکنن جوون میکنن سفر میرن ورزش میکنن باهم جایی میرن میخندن... شایدم همه اینطور نباشن 
ولی من اسیر... 
حتی حیونها هم از من بهترن... 
من نمیخوام درخت باشم 
من یه ادمم ...
ولی یه ادم زندگی مثل درخت  رنج اوره...
اگر واقعا درخت بودم راضی بودم... 
ایا هر کسی خلقت خودشو دوست داره یا ناراضیه؟



[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:36 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

سفر۶

بعضی از شهرها رو فقط باید تو روز گشت به محض اینکه افتابش از لب بوم میره با خودش زیبایی های شهرو میبره انگار تموم میشه 
جاده های تنگ و باریک 
توی کوه و دشت توی بیابون 
یا اثار باستانی و تاریخی بیشتر شبیه فیلمهای خانه ارواح میشن 
بعضی از شهرها رو برعکس، ماه که بیرون میاد و خورشید میگه بای بای باید زد بیرون و رفت دید 
صدای امواج جذاب رو شنید انعکاس نور روی اب رو دید تازه تو شبه که مردمش پر جنب و خروش میشن... 
دریای بوشهر ارام و سبزه ... نه سبزه لجنی سبز کم رنگ بهاری 
پریسا جلوی دریا بادبادک هوا میکنه من حلوی کممر نشستمو مینویسم...
بعضی روستاها هستن که روستان اما خونه های شیک ادم خوش پوش و ثروتمندی دارن 
بعضی روستاها هستن که ثروتمندن اما با تمبون و پای برهنه یه لچک به سر میرن بیرون 
بعضی روستاها هستن که پای برهنه و با تمبون میرن بیرون اما به کولر ندارن برای خنک شدن  یا هر چند وعده یه بار گوشت میخورن 
بعضی روستاها هستن که هر روزگوشت میخورن اما میوه و غلات کم دارن و بهشون میگن فقیر 
بعضی روستاها هستن که پابرهنه میرن بیرون اما در حال سازو ودهل و رقص و شادی کردنن
اواز میخونن و همیشه عاشقن 
اما بعضی روستاها هستن که با شلوار مرتب میرن بیرون اما  غصه دارن و ناراضی... 
یکی دست فروشی میکنه از کودکی ولی اخر که به پشت سرش نگاه میکنه به خودش افتخار میکنه و راضیه از خودش از زندگیش و لبخند میزنه
اما یکی از بچگی دست فروشی میکنه تو سن بالا یه کوه خاطره بد احساس ناراضیتی و عصبانیت از دیگرانو با خودش حمل میکنه 
 این ماییم، ما و اقلیم ما که تعیین میکنه به خودمون بگیم ثروتمند پرتلاش یا بدبخت فقیر و 
شاد باشیم یا غمگین....
 
این شهرم یکی از شهرهای غمگینه برعکس بندرعباس... 
نمیدونم جرا اما حدس میزنم از بی امکاناتیش باشه اینجا اینقدر امکان سرمایه گذاری و ایجاد جاذبه های گردشگری داره... ولی هیچ خبری نیست ... 
اب هم نیست برای خوردن ابی که یه وجب روغن روشه و گل داره ... .برای اب اشامیدنی اب دریا رو شیرین میکنن اینکارو تو خیلی جزیره هام میکنن 
به جاش یه عسلویه داره که از دور انگار یه شهر پرنوره که چراغاش از دور روشنه
راست میگن همه نباید ازدواج کنن همه نباید بچه داشته باشن ادمیکه همیشه فکرش مشغول خودشه یا سرگرمی های متعدد کاری داره و جایی برای یه انسان دیگه تو زندگیش نداره نباید که یه فرد جدید رو وارد زندگیش کنه اونم اسیر خودش کنه ... که بعدن هم خودش اذیت بشه یا اون طرف از کمبود محبت و توجه رنج ببره که بعدا هزاران اسیب اجتماعی انتظارشو بکشه .... 
پریسا گرسنست و باید براش چیزی بپزم ولی اگر نباشه دلم میگیره این یعنی دوستش دارم یا وابستشم یا میترسم احساس تنهایی کنم؟
پا میشم براش یه همبرگر درست میکنم میدونم دوست داره و با گوجه و خیارشور ساندویچ میکنم بهش میگم دستاشو میشوره و روی کاناپه میپره دراز میکشه پوستش سوخته حواصم نبود ضد افتاب بزنم براش 
الان باید وجدان درد بگیرمو خودمو سرزنش کنم که یه مادر بدم یا مادر حقیقیش نیستم اما راستش اصلا حوصله اینکارو ندارم 
ساندویچ رو میدم دستش و با کرم روی دستهاشو صورتشو چرب میکنم کلاهشو از تو ساک درمیارم. کلاه حصیری و  میگم اینو بزار سرت هر وقت خواستی بری بیرون ... .تو اب نرفته نذاشتم بره ترسیدم.
 بهش گفتم باشه جایی بهتر جایی که مخصوص شنا باشه ... 
اینجا هیچ تابلویی نه برای شنا کردن هست نه برای شنا نکردن کلا اینجا اصلا ادم نیست یه جاده ساحلیه ولی کسی نیست ... 
خودمم گرسنم تلویزیونو روشن میکنم تا  سرگرم شه بیرون نره پا میشم برای خودمم چیزی درست می کنم بخورم


[ دوشنبه 13 آذر 1402 ] [ 20:33 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]