آخرین ارسال های انجمن

عنوان مطلب تعداد پاسخ ها تعداد بازدید ها آخرین پست دهنده
عقرب روی ریل اندیمشک یا از این قطار خون می چکد 0 287 admin
در بغداد 0 182 admin
نوکاپ 0 194 admin

خوابیده شاخه


نیلوفری شادم/ بر برکه خوابیدم
با خنده با گریه/به ریشه چسبیدم

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼

خوابیده شاخه
فصل زمستان
تا که رسد باز
 عید  و بهاران
وقتی بخواند
 اینجا   پرستو
وقتی بچرخد
از هر طرف او
گوید به شاخه
بیدار شو زود
تا که بخندد
 شاخه غم‌آلود
روید  شکوفه
 جوشد جوانه
زیبا  شود  او
 بی  هر   بهانه



[ پنجشنبه 25 دی 1399 ] [ 13:22 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

عشق یعنی این

عشق واقعی چیست و چه علائمی دارد؟

 

ادم فقط به عشق همدیگه میتونه توی زمستون، تو تاریکی شب، تو برف، از کوه بالا بره و بستنی ماست بخوره....
نقاشی رنگ روغن، کاغذ گلاسه


آسمان هیچ جا یکرنگ نیست... این ماییم که خودمونو با هر انچه در دلمونو فکرمونه یدک میکشیم... وگرنه آسمان تمام شهرها فرق میکنه .....
احساسونم تو هر شهر با هر شهر دیگری فرق میکنه ...
آدمهاشونم با هم فرق می‌کنن ....


شیر قهوه‌‌ی داغ و تلخ با شکلات، توی کوه، تو هوای سرد، نصف شب،  زیر نور ماه می‌چسبه... اونم وقتی شبنم روی برگ درختا نشسته.....



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 8:00 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

چند تا قلب داری

ضربان قلب نرمال چقدر است؟

 

نفر اول: میدونستی من دو تا قلب دارم یکیم سمت راستمه
نفر دوم: دو تا قلب! ... خوب چرا یکیشو نمیبری اهدا کنی به اونایی که تو صف پیوند قلبن ....
- نه از اون قلبا... این فیزیکی نیست.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه این قلبم مرکز راهنماییه... مرشده... راهنماست... درست و از غلط تشخیص میده و منو هدایت میکنه به سمتی که برام بهتره ....
- خوب بگو عقله دیگه ....
- نه عقل که سر جای خودشه ...این مرکز تعادل احساسه ...حال دلمو خوب میکنه... اون سمت چپیه، هر چی خون رو تلمبه میکنه و مرکز احساسه این یکی مرکز تعادل احساسه اون یکیو خنک میکنه ....اروم میکنه ....
- برو بابا... همون عقله دیگه ... خودت خبر نداری....
- نه این یکی نوره... روشناییه.... درستیه... عقل که خودشم تو کار خودش مونده.... مگر اینکه بهش یاد داده باشی از قبل که دو تا دو تا 4 تاست یا این درسته اون غلط... این خوبه یا بد .. باید براش از قبل تعیین کرده باشی .....
اما این قلب سمت راستم خودش چیزایی رو بلده که من بلد نیستم
آهان اون مغزو ذهنه آدمها وقتی روی ذهنشون کار کنن قدت مغز و ذهنشون فعال میشه قدرت پیشگویی پیدا می کنن
مغز که فقط کارش تحلیل داده هاست ذهنم وقتی قوی بشه فقط به عالم معنا یا همون ماورا یا عالم تصورات یا عالم برزخ چمیدونم هر کسی یه اسمی براش می زاره میرسه و بر اساس زمان حال پیش بینی های کوچکی می کنن که ممکنه درست در نیاد چونهمه چیز قابل تعقیره
قابل تعقیر چرنده.... ما محکوم به جبر حاکم مطلقیم ...
شاید در جبر باشیم اما تا وقتی که نظام آفرینش و قوانین جاری در اون بر ما حکومت کنه... نه خدا...اگر خدا باشهممکنه آن چیزی که در نظام آفرینش هست اجرا نشه
نمیشه همچین چیزی..... خودت می گی نظام آفرینش.... یعنی آنچه به عنوان مقررات هستی در آن قرار داده شده...
بله نظام آفرینش می گه دو تا دوتا 4 تا... نظام آفرینش می گه هر چه را پیش بفرستی روزی پس می¬گیری... قانون آفرینش می¬گه قانون جنگل یعنی هر کی قوی¬تر باشه غالبه....
اما اگر خدا باشه دو دو تا میشه هر آنچه او بخواهد.... همین...
اینی که تو می¬گی به تعریف بعضی¬ها یعنی دعا.... وگرنه قانون خیر و شر در دنیا غیرقابل تعقیر....اما ما با فرستادن انرژی¬های مثبت می تونیم روند بعضی چیزها رو تعقیربدیم. دعا انرژی مثبت داره و این کارو می کنه...که البته همیشه اینطور نیست...
قلب سمت راست من همینه.... ....

به نظرم برو پیش رمالی... روانشناسی، چیزی ....
خندید و گفت: شایدم من اشتباه کنم اما رمال مال کساییکه حالشون بده... اما من فعلن حالم خوبه....

 



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:58 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تکه ای از داستان سوپر استار 2

من ان وقت که گفتم مزاحمم نشو و با من حرف نزن از من نگو ...
و تو جواب دادی: هر وقت به من فکر نکردی من هم راجع به تو حرف نمیرنم،
نابود شدم....
ده بار شکستمو جمع شدم ... همون موقع خنجر تو دلم فرو رفت که دیگه عاشق کسی نتونم  بشم ...

حتی نه اون موقع که گفتی به جای من تصویرم رو نگه دارو نگاه کن که اتیش گرفتمو سوختم لبام به هم چسبید،
که فهمیدم قطره ای از عشق چیزی نمیدونی و فقط کلمه عشق لق لقه زبانته ...
حتی نه اون موقع که پیجتو بستی نه برای همه فقط برای من ... که تا قبل از اون تو سخترین لحظات و هجمه ها هم حتی به روی مردم نبسته بودی...همون موقع پرت شدم از آسمان، زمین و قلبم سوراخ شد و فهمیدم که قطره ای ارزش برام قایل نیستی و همه حرفات گفتن ملکه به من، یک دری وری بیشتر نبود...
حتی همون موقع که رفتمو دفن شدم زیر خاک و یخ و برف هم حتی نمردم .....
حتی اون موقع که گفتی ادم روی کسیکه سرمایه گذاری میکنه به راحتی از دستش نمیده و فهمیدم فقط یک کالا و ابزار بودم برای پر بیننده شدن برنامت، نمردم...
 اون موقع هم که دیدم دیگران مثل من چقدر زیادن که دقیقن مثل من باهاشون این شکلی یا شکلهای بیشتری ارتباط داری هم
هم حتی ....
فقط اون موقع که بارها شکستم پاشیدم ریختم زمین باز جمع شدم همون موقع که دیوانه شدم و خنجر به اعماق دلم فرو رفت که دیگه عاشق نشم
همون موقع تنفرو توی دلم کاشتی و نفرینت کردم ...
هر روز منتظر تقاصت بودم
خوشحال شدم وقتی تقاص خدا رو دیدم
دلم خنک می شد و کمی اروم ...
چقدر خوبه که خدا منتقم هست .....
بماند بعدها چقدر به خاطر حماقتم خودمو سرزنش کردم ... که چرا عشقمو نثار یک بی ارزش و بی لیاقت کردم....

 


وقتی  درو بروم بستی و  گفتی برو با برف سال دیگه نیا...
وقتی حتی انگشتامم یخ بست و  برای نوشتن و ازم گرفتی....
وقتی خیالمم ویران کردی که دیگه  نتونم خیال جدیدی ازت بسازم
 دیگه جایی نزاشتی برای بودنم....
دیگه خودتم از اون موقع زیادی بودی....
از اون به بعد  فقط به زور خودتو تحمیل کردی... دیگه از اون بعد حضورت فقط تجاوز بود به حقوق من و بس ...
همون موقع باید خودتم میرفتی.... باید برای خودت شخصیت و احترام و ارزش قایل می شدی و میرفتی... همون چیزایی که هیچ کدومشو نداشتی ....
باقیه بودنت دیگه فقط دزدی بود و ظلم بود و تجاوز ....
همین ...
الان مونده فقط خوابهام که گاهی میبینم .... میدونم هنوزم میبینیشون ....
همون چیزی که باعث شد روز اول برای نامه نوشتی ....
خواب و خیالم ....

 


به قول شاعر رستم یلی بود در سیستان
من کردمش رستم دستان....
من برای عشق خودم حرمت قائلم....
 من ازت خیالی ساختم و جان دادم بهشو... پری و بالی دادم و فرستادمت توی دنیای خیالی و ... شدی ادم دیگری ... زیبا و ستودنی... اسطوره ای... قهرمانانه.... بی عیب و نقص... با کمالات

خودمم عاشق نقش خیالی‌ام شدم .... و باورش کردم .... باورش کردم که همینو که خیال میکنم هست ...
وگرنه تو....
نه شاهزاده بر اسب سپید تو قصه ها بودی، بلکه شاهزاده احتجاب بودی ....
و نه  شخصیت اسطوره ای شاهنامه بودی، بلکه فقط چنگیز خان مغول بودی....

 


خدا کنه جنگ اخرم بوده باشه ...
بلاخره خسته و تن زخمی از جنگ برگشتم ... نالان و درمانده به آغوش مادرم و پدرم ...
آخ چقدر دلم تنگ شده بود برای دستان گرم پدرم .. چقدر دلتنگ بودم برای آغوش پرمهر مادرم و چقدر دلم لک زده بود که دوباره طعم دستپخت مادرم را بچشم ...
۵ سال عمرم هدر رفت به جنگ ... .ای کاش هیچ وقت ادم مجبور نبود بجنگه ....
ای کاش همه به حق خودشون قایل بودن، پاشونو از گلیمشون درازتر نمیکردن، ای کاش هیچ کس حق کسی رو نمی‌خورد. ای کاش هیچ کس به کسی ظلم نمی‌کرد. اون وقت دیگه جنگی نبود...
چقدر دلم می.خواد بعد از اون همه گرد و غبار و دود، دوباره قیافه پر مهر مردمو ببینم که به هم مهربونی می‌ کنن.  دوباره خنده بچه ها رو تو بازی هاشون ببینم ....
دلم میخواد هوای تازه را با تمام وجود نفس بکشم ... و ریه هامو پر کنم از اکسیژن درختان پارک، باز چشمم بیفته به اسمون صاف پرستاره ....
همیشه جهاد حس خوب نمیده ... حتی اگر با تمام وجودت بدونی حق با توهه ...
  اما گاهی جهاد با تمام بدیش، سختیش، بی خوابیش، دردش، رنجش، زخم خنجرش، ترسش، اما اخرش که پیروز میشی حس خوبی داری.... 
خیلی دلم میخواست آخرش که پیروز میشیم جشن بگیرم مثل جشن انقلاب ... اما وقتی رسیدم اینقدر خسته بودم که فقط دلم میخواست دستمو بزارم روی دلمو بخوابم. یک خواب عمیق و اروم....
در سکوت بدون جشن در آرامش .....
بعد از ۵ سال ، سه روز خوابیدم ... در آرامش ....
خدا کنه آخرین جنگ باشه ....

 

قسمتی از سوپر استار 2

 



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:57 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]

تجاوز

تجاوز بدترین اتفاقی هست که برای کسی ممکنه بیفته... تمام وجودش به یکباره پر از خشم و عصبانیت نفریت میشه ... همه عزتش اعتمادش شخصیتش احساس خوبش نسبت به ادمها به خودش به خدا به همه یکباره فرو میریزه ... دیگه مغزش قفل میکنه بنا به شخصیتش، موقعیت خانوادگیش، تحملش هر کاری ممکنه بکنه ... چون بعضی ها ممکنه پنهان کنن از دیگران این اوضاع بدتر میکنه.. چون خودشونم قدرت تشخیصشون ممکنه بیاد پایین و ندونن چی کار باید بکنن ... هر کاری ممکنه بکنن ... اگر به هر دلیلی بچه ای هم بمونه اون بچه از هر چیزی براشون مشمئز کننده و تتفر برانگیزتره...
 چون یاداور یک خاطره بد و تلخه ....
برای همین این بچه ها رو معمولن تو سطلا میندازن با دفنشون میکنن یا تو خیابون رهاشون میکنن ....

پ.ن: بهترین کار پاکستان میکنه که متجاوزین رو اخته میکنه ... بهترین قصاص



[ سه شنبه 27 آبان 1399 ] [ 7:54 ] [ آناهیتا ]

[ نظرات (0) ]